الف - دزفول
غلام حسین دوران بازیگوشی وشلوغ کاری هایش را در کوچه پس کوچه های میدان خراسان سپری کرد کُـلاً بچه ی شلوغ وپر جنب وجوشی بود دریک کلام اهل محل ازدستش کلافه بودند ، یک شب چند نفرازهم بازیهایش باهم به درب منزل ماآمدند به شکایت از غلام حسین اوّل باورم نشد ولی وقتی گفتندکه چه بلایی برسرآنها آورده قبول کردم چون او همیشه از فکرش برای جبران جُـسه ی لاغرونحیفش کمک می گرفت چاره ای نداشتم بعدازدلجویی از بچه ها به آنها گفتم پسرخوبی است برویدوبااو کناربیایید حتی اگر شما را کتک زده شما هم اورا کتک بزنید،البته می دانستم که اگر از پس او برمی آمدند دسته جمعی وشاکی به درب منزل ما جمع نمی شدند! آن شب وقتی آمد با اوکمی تند شدم امّا او اصلاً بچه ای نبود که حرف را در دلش نگه دارد وبلافاصله گفت که تقصیر خودشان بود میخواستند از اوّل مرا بازی دهند ولی الان دیگربا هم دوست شدیم وفهمیدم که طفلکی بچه ها با او کنار آمده اند نه اینکه او با بچه ها کنار آمده باشد روزی برای پیشامدی مجبورشدم به تبریزنزد فامیل بروم غلام حسین مدرسه داشت به ناچاراورا نزدیکی ازهمسایه ها که قرابت خاصی باهم داشتیم سپردم پس ازمراجعت، خانم همسایه مان برایم تعریف کرد (خانم رضایی مقدم) با هم خانه یکی بودیم ایشان می گفتند که شب برای شام خورشت بادمجان تهیه دیده بودم سر سفره ی شام غلام حسین درست ودرمان غذا نمی خورد من فکر کردم برای شما دلتنگ است وخواستم اورا دلداری دهم گفتم آقا غلام حسین فردا مادر می آیند شما امشب میهمان ما هستی غذایتان را بخورید وبلافاصله در جوابم گفتند که من دلتنگ مادر نیستم شما هم اگر دوست دارید که من باز هم به منزل شما برای میهمانی بیایم قورمه سبزی درست کنید من خورشت بادمجان دوست ندارم ، من که از حاضر جوابی او متعجب شده بودم جوابی بجز : چشم پسرم نداشتم غلام حسین دوران دبستان رادر دبستان مترجم الدوله گذراند با هم کلاسها و هم سن های خودش خوب می جوشید ذاتاًاجتماعی بود همیشه عده ای را دورخودش جمع می کرد روحیه اش اینجوری بودبعد از سپری کردن دوران مدرسه به دبیرستان مروی رفت مابین سالهای چهل وهشت تا پنجاه وچهار،به دلیل بـُعـد مسافت باید با اتوبوس به دبیرستان می رفت من به سختی پول تو جیبی را برای او وسایر بچه ها با همان خیاطی تهیه می کردم هر روز به غلام حسین ده ریال می دادم هشت ریال پول بلیط اتوبوس بود رفت وبرگشت وفقط دو ریال برای پول توجیبی بچه ام باقی می ماند هیچ وقت گله وشکایتی ا زوضعیت نداشت فقط گاهی غُـرمی زدکه می خواهم کارکنم ومن باهزاردلیل وبرهان روشنش می کردم به راحتی راحتی که قانع نمی شد وقتی هم که موفق می شدم نسبت به وضعیت جامعه وشرایط آن روز ونگرانی من از بابت ناصواب بودن روزگار برایش حرف می زدم ونهایتاً، به درس خواندن بیشتر اورا تشویق می کردم با ورودش به مسجدو هیأت های مذهبی اوّلین نشانه های علائق دینی وریشه های اخلاقی در غلام حسین نمایان گشت در همین دوره بود که بیشترین اوقات فراقتش رامطالعه ی کتابهای مذهبی به خود اختصاص می داد همه می گفتند که بیشترین اثر را از نظر اخلاق وتربیت مادر براو گذاشته ومن هم خدا می داند که بیش از همه چیز بر روی لقمه ی حلال ودرستکاری یعنی راستگویی وصداقت تأکید داشتم حتی جالب است که بگویم برای رفتن به سینما هم وسواس داشتم وسعی می کردم خودم به همراهش باشم وفیلمی را تماشا کنند که ضرر اخلاقی نداشته باشد بیشتر فیلم های کمدی وطنز را انتخاب می کردم تا این حد به تربیت بچه هایم دقت می کردم مسجد محل ما بحمدالله از نظر فرهنگی مسجد فعالی بود چهاراه مولوی همین مسجد مهدویت حاج آقا بهشتی امام جماعت بودند هیأت نوباوگان درست کردند بچه ها همه جمع می شدند حدیث یاد می گرفتند قرآن می خواندند حجت الاسلام بهشتی خیلی زحمت بچه های آن دوران را کشیدند ، اسم هیأت ، نوباوگان مهدویه بود هر هفته عصر جمعه در مسجد ویا بعضی هفته ها هم در منزل جلسه برپا بود غلام حسین خودش با راهنمایی حاج آقا بهشتی دو سه جلسه ی قرآن راه اندازی کرده بود ، گفتم روحیه اش اینطوری بود او همان آیه وحدیث واحکامی را که ازحاج آقا می آموخت د ر جلسه های دیگر به بچه های کوچکتر ویا هم قد خودش آموزش می دادجالبه که برای تشویق بچه های کوچکتر هدیه هم تهیه می کرد بله غلام حسین از همان ته مانده ی پول تو جیبی که برایتان گفتم پس انداز داشت وبه حد کفایت که می رسید مدادرنگی خریداری می کرد و مثلاً بـه شاگردانش جایزه می داد از کلاس دهم به بعد او وعده ای از دوستانش به کارهای منسجم وروشن تری روی آوردند حضرت آیت الله خلخالی از شاگردان حضرت آیت الله خویی از عراق به ایران تبعید شده بودند به طور کاملاً تصادفی ویا براساس تقدیر در مسجد محل ما مستقر شدند وما همگی اهل محل از برکات وجودی ایشان بهره مند بودیم اما جوانان بخصوص غلام حسین ودوستانش طور دیگری از محضر ایشان کسب فیض می کردند به طوری که غلام حسین بیش از مسائل درسی به علوم دینی علاقه وتوجه نشان می داد تشکیل کتابخانه ی مسجد، سامان دهی جلسات مذهبی وحلقه ی دوستان وهمزمان روشنگری وآگاهی وشناخت از موقعیت ودرک ومعرفت نسبت به دین وچهره ی دقیق تری ازحضرت امام خمینی رحمت الله علیه ،غلام حسین در همان سالهای پنجاه ودو سه همانند یک طلبه درس عربی وفلسفه ومنطق می خواند و از درسهای خود هم عقب نمی ماند مسئولیت سخنرانی هیأت را به عهده گرفته بود او همیشه داوطلب کنفرانس دادن می شد دوستش تعریف می کرد یک روز در هیأت بحث تقوا شد کسی آن روز آمادگی کنفرانس را نداشت او داوطلبانه بحث را شروع کرد وبه خوبی جلسه را اداره کرد همیشه مطالب پر مغز و تازه ومفیدی برای ارائه به جمع داشت یعنی اینکه دائم در حال مطالعه وپیشرفت بود سرعت یادگیری او از ما شاید بیسشتر نبود امّا سرعت مطالعه وحرص و ولعش در یادگیری یقیناً دو سه برابر ما بودشاید شوخی تلقی کنید امّا سرعت یکی از مشخصه های غلام حسین بود حتی در رانندگی یادم است سال پنجاه وچهار بود یا پنجاه وسه با موتور بس که سرعت می رفت تصادف سختی کرد وفکش شکست ولی سرعتش کم نشد وقتی که در سال پنجاه وچهار دیپلم ریاضی را گرفت در کنکور همان سال هشت دانشگاه قبول شده بود مهندسی های مختلف ولی شما فکر می کنید چه رشته ای را خودش انتخاب کرد اگر زنده ماندیم، خداوند توفیق داد وآقاغلام حسین ما را بازهم قابل دانستند فردا برایتان می گویم فعلاً التماس دعا وخدانگهدار حقیر بنده ی عاصی حسن راثی ادامه دارد انشاألله بسم الله الرحمن الرحیم غـُـلامِ حســــیـن عشق اینجاست،زندگی اینجاست ،روحیه اینجاست ،امام زمان (عج) اینجاست ، خــــدا اینجاست ، ما غیر از اینجا کجا می خواهیم برویم ! شنیدید ! خداوکیلی به دلتان نشست ؟ فکر کنید صاحب این جملات قصار چه کسی بوده؟خطیب،ادیب،دانشمند،نظریه پرداز ویا ؟؟؟؟؟؟؟؟ نه،هیچکدام،یک بسیجی از جنس انقلاب اسلامی واز فرزندان امام خمینی عزیز ویک بچه شیعه ویک ایرانی با اصالت. یواشکی خودم را در آیینه برانداز کردم همینطور که به آیینه خیره شده بودم به چند نکته پی بردم !اوّل:آن وقت که می ترسیدم بنویسم نوجوانی بیش نبودم والان بیست وسه سال وهفت ماه ازآن تاریخ می گذرد. دوّم: اگر این سالها را یکی یکی بشماریم وبه اطرافمان کمی دقیق تر خیره شویم می بینیم که خیلی درحق این بزرگواران کوتاهی شده ماهم اگر نجنبیم معلوم نیست چند صباح دیگر یاچند روز دیگر ویا حتی چند دقیقه ای دیگر هستیم یا ؟!ودر ضمن ماهم به سن میانسالی رسیده ایم. سوّم : شاید این باقیمانده ی عمر بی ثمرمان دربه تصویر کشیدن بزرگانی که خداوند توفیق نفس کشیدن دربرکت محبتشان رابه ماهرچند اندک زمانی عطافرمودند باقیات الصالحاتی باشد برای آن طرف !انشاألله قصه ،قصه ی ابرمردی است که کمتر کسی در سالهای پنجاه ونه، شصت وشصت ویک در جنگ بود ونام غلام حسین به گوشش نخورده بود! که دشمن بعثی بسیار بیشتر از ما از او می دانست ومی شنید ،تحلیل دشمن تحلیل او بود که هرگامش را ازآنسوی خاکریز رصد می کردند . آن بیست وهشت ماهی که قهرمان قصه ی ما در خدمت ولایت مطلقه ی فقیه ورزمندگان اسلام ایفای نقش می کرد برکات بسیاری در جبهه ی اسلام از او جاری وساری بود وچه وقت ها که چشمان خیلی از یارانش می سرودند آن مردآمــد. اسامی زیادی به او اطلاق می شد مثل : نابغه ،درشت مغز ،بسیار باهوش ،استراتژیست ،طراح ،پدر جنگ سپاه ،مغز متفکر جنگ و.......چندین وچند لقب دشمن کورکـُن دیگر، به هر حال تصمیم گرفتم بنویسم ملاحظه بفرمایید: در بیست وپنجم اسفند ماه سال یکهزارو سیصد وسی وچهار مصادف با(سوّم شعبان سال هزاروسیصدوپنجاه وهفت قمری)دربیمارستان مادران تهران بچه ایی هفت ماهه با وزنی معادل یک کیلو وهشتصد گرم کاملاً نارَس اما سالم پا به عرصه ی وجود گذاشت به شهادت مادر بزرگوارشان آن وقت ها وسیله ای برای نگهداری بچه های نارس دربیمارستانها نبود وناچار بچه را در پارچه ای پیچیدند وتحویلم دادند من هم ناگزیر بچه را به زیر چادرم گذاشتم وبه منزل آوردم چون روز سوّم شعبان مصادف با تولّد آقایمان اباعبدالله بود او رانذر امام حسین علیه السلام کردم ونامش شد غلامِ حـسین ،هیچ کس امیدی به زنده ماندن کودک نارس خانواده نداشت ، زمستان سردی درتهران سایه افکنده بود بچه را در پارچه ای پیچیده زیر کرسی جا داده بودم ،به دخترم گفتم هروقت دهانش را باز کردبا قاشق چایخوری به دهانش شیر بریزاین قصه یک ماه ادامه داشت تاکم کم به لطف آقایمان اَباعبدالله الحسین علیه السلام بچه ی نارَس جان گرفت نابغه ی ما در یک سالگی بنا به همان ضعف مفرطی که با خود به همراه داشت به مرضی سخت وکشنده (سیاه سرفه) دچار شد همه چیز شبیه معجزه بود او ازمرگی حتمی به دنیایی که یک ملت انتظارش را می کشیدند باز گشت . وقتی که پا به پنج سالگی می گذاشت چشمانش برق ذکاوت را باتلألو هوش ذاتی به اطرافیانش بشارت می داد، امّا انگار حوادث تمامی نداشتند ، مرد ما هر زمستان می باید یک خوان را پشت سر می گذاشت واین زمستان دیفتری چون غولی بی شاخ ودم به سروقت بچه ی پنج ساله ی نحیف امّا به شدت مقاوم ما آمده بود.پدرش نبود سراسیمه اورا بغل کردم وسط برف ویخ وسرما از خانه بیرون رفتم ، هیچ دکتری درآن وقت نبود وهمه جا سیاه وتاریک ، سوسوی چراغی را از آن طرف میدان دیدم به سرعت به طرف نور دویدم ، داروخانه بود در حال تعطیل شدن بودخواهش کردم ، اشک از چشمانم سرازیر بود گفتم آقای دکتر ترابخدا، بچه ام از دستم رفت ،از داروخانه آقای دکتر زنگ زدند به پزشکی که درمطبشان بودند بلافاصله تاکسی گرفتم وبه مطب رفتم بچه را معاینه کردند ونسخه نوشتند سریعاً مجدد تاکسی گرفتم وبه همان داروخانه برگشتم همانجا آمپولش را زدند ودارو ها را گرفتم آقا امام حسین علیه السلام کمک کردند بچه نجات یافت. احساس می کردم اگر از دستم برود همه ی زندگیم را از دست می دهم ، راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که نام آن پزشکی که بچه را به مطبش بردم آقای دکتر حسن زمانی بود هنوز خوب یادمه//// ادامه دارد انشاألله سعی می کنم تا هفته ی آینده که سالروز شهادت این بزرگوار است مطالب مهّم وقابل تأملی در مورد ایشان به سمع ونظر شما عزیزان برسانم / التماس دعا بسمه تعالی در جـَـنــان فـاطـمـه(س) درعــَــزا شـُــد لا اِلـهَ اِلَا الله عـــــزا بـگـرفـتـه رَســــول خـــاتـَــم عـلی(ع) بـنـشــسـتـه زِ داغـَـش در غـَم زِ بـَـهــــرِ مـَـــرگــَـش تـمـام عــالــم نـــمــــوده بـــَــر تــَن لــِبـاس مــــاتــم جـهـان دیـن شــد زِ داغـَش گـریــان بــــه شـیـون اِنــس ومـَلـک در اَفـغـان تـمـام اَهـــلِ سـَـمــا شـــــد نــالـــان گــــرفـتـه دلـهـا چــــــو شـام هـجــران فـضـا بـگـرفـتـه غـمـی جـانـفـرسـا غـَــمـی کــــه آتـش زَنــــد بـــــر دلـهــا صــــدای شـیـون رَســد اَز هــر جــا کــــه گـشـته مــَسـمـوم عــزیــز زَهــرا چــه گــویـم حـال حـَـسن در آن شـب کــــه چــون سـبـو را رسـانــدی بـرلـب فــِتـاده آنـگـه بــــه تـــاب و در تـَـب بـــه نــالــه کــردی صــدای زیـنـب(س) بـیــــا تــــوخــواهـــر دَمـی کـِـنـارم کــــه جـَـعــده آخــــر رســانــده کــــارَم امــیــد مــانــــدن دیــگــر نــــــدارم نــمـــانــــده صــبـرو بـــه دل قـــــرارم بــــرو تــــو زینـب کــنــون شـتـابـان بــگـــو بـیــایـــــد شـَـــــهِ شـــهـیــــدان حــســین عــَـزیــز خــدای سـُـبـحـان کــه چــــون نـمــانــده مـجــالِ درمـــان حــسـیـن چــوبـشـنـیـد فـغـان خــواهــر بــه گــریــه بگرفـت عما مــــه ازســـر بــه نــالــه گــُـفـتـا حـَـســن بــــــرادر چــنــیـن نــمــوده تــورا چـــه کــافــــر حــســیـن چــوبـشـنـید صــدای اورا بـگــفـت بـــــرادر بــشــــو شـــکـیــبا زِ بـعــد مــرگــم تـــــو در بــــلایـــا دگـــــر بـگــفــتــی بــه او وَصــــایــــا حــسـیـن کـشــیـدی زِ سـیـنـه فــریــاد چــو دسـت قــاســم حـَـسـن بــه او داد بـگـفـت حـسـین جـان مـَـبــر تــو ازیـاد بــــه کــربــلا یـش نــمـا تــــو دلـشــاد خــــدا بــــه حــق خــــون شــهــیــدان بـخـشــا گــنــاهِ مــــا را زِ اِحـــســان خــود دِه شــفــایــی جـمــع مــریـضــان آمــالِ (راثــــی) حــــاصــل بـــگـــردان ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ التماس دعا بیست وهشتم ماه صفر وفات حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلوات الله علیه وسرور جوانان بهشت امام حسن مجتبی علیه السلام بر ساحت مقدس ولی عصر حضرت بقیة الله اعظم (عج) ونائب برحقش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله عظما خامنه ای وتمام شیعیان ودوستداران ودلدادگان اهل بیت عصمت وطهارت تسلیت باد باشد که در مجالس عزای این بزرگواران مارا یاد کنید /حقیر روسیاه بنده ی عاصی درگاه احدیت /التماس دعا تورا می ستایم و درقاب زرین خاطراتم در سرسرای مجلل سالهای ذهنم ریزه ریزه هایت را باد وخاک هایت را در غریب ترین آواز خیالم به اوج هروله ی صدا می نشانم غوطه ور آب گرفتگی هایت در عمق گل ولای پایمالت وچندی در شکاف سله های خون آلود پنج ضلعی وخط سیر قناسه هایت به همراه پرواز شب کوره هایت هنوز وهنوز تا هنوز ترنم آواز عشق وخون نون هایت کله قندی وشکرپاره های مجنون سرایت گیسوانت را چه دلبرانه آوار کرده ای کانال ماهی ،بوبیان ، غواص های اوج گرفته در عمق ماهی های موج گرفته در اوج بوی زخم ماهی ها در نهر های چوبده نخل ها همه ایستاده اند وای من بی سرند همه امروز من وشقایقهایت نماز نیازت را به کدام قبله ساز خواهی کرد خرده پلاکهایت ،پاره استخوان هایت باد با تو تو با بچه ها کاش می تنیدیم باز هرم نفسهایت با من است می بینی ، دست یارانمان در دوعیجی مانده است می شنوی ، این دل آواز خسته را خــس خـسـش را روی بر نگردان ، بنما ، ای دلبر خون افشان بی قرار شلمچه ، عزیزم ، منم بسیجیت شعر از حسن راثی بسم الله الرحمن الرحیم دزفـــول تومــهد پاسداران هستی میقات عـــــروج سربه داران هستی زین رونمونه گشته ای در ایــــــــران چون وارث خون جان نثاران هستی ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ای الگـــوی صـبر واستقامت دزفــــول وی مظهرنـــیـــرو وشجاعت دزفـــــول معروف تـــو بـــوده ای به دارالمؤمــــن این است نشـان افـتـخارت دزفــــــول ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ تو شهر شــهیــد پـــرورهستی دزفــــول زین ره چو درخت پــر بــرهستی دزفـــول ازبــعـــد دو شــهــر مـکــه وکـــرب وبــــلا درسـطح جهان نمونــه هـستــی دزفــــول ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دوبیتی ها از شاعر اهل بیت آقای حسین راثی التماس دعا
امام جواد علیه السلام فرمودند:
کتاب خــدا را می خوانند وروایت می کنند
امـّا آن را رعایت نمی کنند و به کار نمی بندند
نا دانان از اینکه آن را خوب می خوانند وحفظ می کنند
خوشحالند و دانایان از اینکه آن را رعایت نمی کنند وبه کار
نمی بندند اندوهناک.
اصول کافی جلد هشتم-صفحه ی پنجاه ودوّم
کـشــتـه اَز زَهـــر کـــیـن مـُجــتـبـی شــُـد لا اِلـهَ اِلَا الله
فرازهایی از فرمایشات معصومین پیرامون قرآن
امام علی علیه السلام فرمودنـــد:
خــــدا را ! خــــدا را ! درباره ی قـــرآن،
مبادا دیگران با عمل به آن بر شما پیشی گیرند.
نهج البلاغه -کتاب چهل وهفت