سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسم الله الرحمن الرحیم

غـُـلامِ حســــیـن

خیلی وقت بود که دلم می خواست راجب به این ابرمرد ویا به زبان دیگر اعجوبه ی جبهه های جنگ وبلای جان ارتش حزب بعث مطلبی در خور، وشایسته  وبایسته ی حـَـد واندازه ی آن بزرگوار بنویسم کسی که تابو واُبهّـت ارتش حزب بعث راشکست امّا هرچه به قدوقواره ی خودوفاصله اش با بلندای رفیع این شیرمرد بی ادعا می نگریستم بیشترمی ترسیدم آیا قلمی که تراوشات مغز این کمترین را به سیاهه ای ازخود به جا می گذارد قادربه منتقل کردن حد اقل گوشه ای از عظمت وجودی ایشان به مخاطبی ازجنس امروز خواهد بود. در این حول و ولا بودم که چشمم به تقویم خورد و روزهایی ناخودآگاه ازبرابر دیدگانم گذشتند که یادآور مردانی بس بزرگ بود وسخنانی بسیارپر مغز و عجیب در گوشم زنگ می زد سخنانی که هنوز زنگ صدای صاحبش در تمام جنوب با همه ی زلالی مردمانش طنین دارد ، شما هم گوش کنید!

عشق اینجاست،زندگی اینجاست ،روحیه اینجاست ،امام زمان (عج) اینجاست ، خــــدا اینجاست ، ما غیر از اینجا کجا می خواهیم برویم !

شنیدید ! خداوکیلی به دلتان نشست ؟ فکر کنید صاحب این جملات قصار چه کسی بوده؟خطیب،ادیب،دانشمند،نظریه پرداز ویا ؟؟؟؟؟؟؟؟

نه،هیچکدام،یک بسیجی از جنس انقلاب اسلامی واز فرزندان امام خمینی عزیز ویک بچه شیعه ویک ایرانی با اصالت. یواشکی خودم را در آیینه برانداز کردم همینطور که به آیینه خیره شده بودم به چند نکته پی بردم !اوّل:آن وقت که می ترسیدم بنویسم نوجوانی بیش نبودم والان بیست وسه سال وهفت ماه ازآن تاریخ می گذرد.

دوّم: اگر این سالها را یکی یکی بشماریم وبه اطرافمان کمی دقیق تر خیره شویم می بینیم که خیلی درحق این بزرگواران کوتاهی شده ماهم اگر نجنبیم معلوم نیست چند صباح دیگر یاچند روز دیگر ویا حتی چند دقیقه ای دیگر هستیم یا ؟!ودر ضمن ماهم به سن میانسالی رسیده ایم.

سوّم : شاید این باقیمانده ی عمر بی ثمرمان دربه تصویر کشیدن بزرگانی که خداوند توفیق نفس کشیدن دربرکت محبتشان رابه ماهرچند اندک زمانی عطافرمودند باقیات الصالحاتی باشد برای آن طرف !انشاألله

 قصه ،قصه ی ابرمردی است که کمتر کسی در سالهای پنجاه ونه، شصت وشصت ویک در جنگ بود ونام غلام حسین به گوشش نخورده بود! که دشمن بعثی بسیار بیشتر از ما از او می دانست ومی شنید ،تحلیل دشمن تحلیل او بود که هرگامش را ازآنسوی خاکریز رصد می کردند . آن بیست وهشت ماهی که قهرمان قصه ی ما در خدمت ولایت مطلقه ی فقیه ورزمندگان اسلام ایفای نقش می کرد برکات بسیاری در جبهه ی اسلام از او جاری وساری بود وچه وقت ها که چشمان خیلی از یارانش می سرودند آن مردآمــد. اسامی زیادی به او اطلاق می شد مثل : نابغه ،درشت مغز ،بسیار باهوش ،استراتژیست ،طراح ،پدر جنگ سپاه ،مغز متفکر جنگ و.......چندین وچند لقب دشمن کورکـُن دیگر، به هر حال تصمیم گرفتم بنویسم ملاحظه بفرمایید:

در بیست وپنجم اسفند ماه سال یکهزارو سیصد وسی وچهار مصادف با(سوّم شعبان سال هزاروسیصدوپنجاه وهفت قمری)دربیمارستان مادران تهران بچه ایی هفت ماهه با وزنی معادل یک کیلو وهشتصد گرم کاملاً نارَس اما سالم پا به عرصه ی وجود گذاشت به شهادت مادر بزرگوارشان آن وقت ها وسیله ای برای نگهداری بچه های نارس دربیمارستانها نبود وناچار بچه را در پارچه ای پیچیدند وتحویلم دادند من هم ناگزیر بچه را به زیر چادرم گذاشتم وبه منزل آوردم چون روز سوّم شعبان مصادف با تولّد آقایمان اباعبدالله بود او رانذر امام حسین علیه السلام کردم ونامش شد غلامِ حـسین ،هیچ کس امیدی به زنده ماندن کودک نارس خانواده نداشت ، زمستان سردی درتهران سایه افکنده بود بچه را در پارچه ای پیچیده زیر کرسی جا داده بودم ،به دخترم گفتم هروقت دهانش را باز کردبا قاشق چایخوری به دهانش شیر بریزاین قصه یک ماه ادامه داشت تاکم کم به لطف آقایمان اَباعبدالله الحسین علیه السلام بچه ی نارَس جان گرفت نابغه ی ما در یک سالگی بنا به همان ضعف مفرطی که با خود به همراه داشت به مرضی سخت وکشنده (سیاه سرفه) دچار شد همه چیز شبیه معجزه بود او ازمرگی حتمی به دنیایی که یک ملت انتظارش را می کشیدند باز گشت . وقتی که پا به پنج سالگی می گذاشت چشمانش برق ذکاوت را باتلألو هوش ذاتی به اطرافیانش بشارت می داد، امّا انگار حوادث تمامی نداشتند ، مرد ما هر زمستان می باید یک خوان را پشت سر می گذاشت واین زمستان دیفتری چون غولی بی شاخ ودم به سروقت بچه ی پنج ساله ی نحیف امّا به شدت مقاوم ما آمده بود.پدرش نبود سراسیمه اورا بغل کردم وسط برف ویخ وسرما از خانه بیرون رفتم ، هیچ دکتری درآن وقت نبود وهمه جا سیاه وتاریک ، سوسوی چراغی را از آن  طرف میدان دیدم به سرعت به طرف نور دویدم ، داروخانه بود در حال تعطیل شدن بودخواهش کردم ، اشک از چشمانم سرازیر بود گفتم آقای دکتر ترابخدا، بچه ام از دستم رفت ،از داروخانه آقای دکتر زنگ زدند  به پزشکی که درمطبشان بودند بلافاصله تاکسی گرفتم وبه مطب رفتم بچه را معاینه کردند ونسخه نوشتند سریعاً مجدد تاکسی گرفتم وبه همان داروخانه برگشتم همانجا آمپولش را زدند ودارو ها را گرفتم آقا امام حسین علیه السلام کمک کردند بچه نجات یافت. احساس می کردم اگر از دستم برود همه ی زندگیم را از دست می دهم ، راستی تا یادم نرفته این را هم بگویم که نام آن پزشکی که بچه را به مطبش بردم آقای  دکتر حسن زمانی بود هنوز خوب یادمه////  ادامه دارد

   انشاألله سعی می کنم تا هفته ی آینده که سالروز شهادت این بزرگوار است

مطالب مهّم وقابل تأملی در مورد ایشان به سمع ونظر شما عزیزان برسانم / التماس دعا   


نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 5:0 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ