سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

 

آیــــد نــــدا بــــه گــــوش دل اهــــل ایــــن جـــهــان

صــلــوات  بــــر مــُحـَـمّـد (ص)    وآلـــش ز قـُدســــیان

جـِـن ومــلک بــــه گــُـفــتـــن  تــــبــریـک  و تهـنـیـت

بــــر اهــل دیــن ز عــالــم و تــــا  روضــه ی جـــنان

حــاصـل زمـیـن نــمــود  فــزون  قـــُرب ومــنـزلــت

بــاران نـــــــور چــــونـکـه   رسـیــدش  ز آســمـــان

بــا چــشـم   دل  بــــــه عــالــم  مـعــنـا  نـظـر نـــمــا

در اوج   و در نـشـیـب  تــــــو  بـنـگــر فــرشــتگــان

گــویـنـد  تــــا  بــشـارت حــــق  را  بــــه مــسلـمـیـن

بـهــر طــلــوع  کــوکــب دیـــن شــــاه انـس وجــــان

در هــــفــده  ربـیــع  کــــــه  مــِهــری  شــــد  آشکــار

نـــور خـــدا بــه صورت احـــــمــد (ص) شـــده عــیــان

عـاشق کـنون بـه نغـمه ی تـو صــلـوات گــو کــه شــد

مــیــلــاد   بــــــا  ســـعــادت   خـَـــتــــم    پــیـمـبــران

بـــنــیــان  گـُــــذار    مــَکــتـب  اســـــلـام   راســتـیــن

از شــرق مــکــّــه شــمــس   جــمـالــش شـــده  عــیـان

تــــا  زد قــــدم رســــول  خــــــدا  بـــــر ســر زمــیــن

عـــالــم  شــــده زیـُمــن  قــــدومـــش چـــوگـــُل ســتــان

در یـاچــه ا ی چــو بـُت ز پــرسـتـش کــــه ســاوه بـــود

روز  ولـــادتــش  شــــــده  از  دیــــــده هـــــا   نــهــــان

آتــشــگــهـی بـــه فــارس  کـــه مـی  سـوخـت  سـالـهــا

خــامـــوش شــــد  ز شـعــله وری  در هـــمـان  زمــــان

از  بــرکــت  تــــَــولــّـــد پــُـــر  فــــیـــض  مــُصـطـفـی

بـُـتـهــا فــــــرو  بــریـخـت  ز ســــر تــا ســــر  جــهــان

ایــــوان وطــــاق مــُحــکــم کـــســری  بـــه  آن شـکــوه

افـــتـــاد از او ز کــنــگــره هـــا چــــون پــَــر خـــَــزان

ابـلــیـس  چــــــون تــَـحــوّل  حـــــال جــهــان  بـــدیـــد

آشــفــتــه هـــــر طـــرف شــــده از  بـیـم  خـــــود  روان

یـــارب بــــه حــــَـق  قــَـــدر  مـُـحـَــّمـد (ص)   پــیـمـبـَرت

مــــا  را ز مـَکــر وحــیـلـه شــیـطـان خــــودت رهــــان

بـــنـــمـا  نـظــر بـــــه عــــالــــم  اســلــام  ومـُـسـلـمـیـن

خـــــود مــُنــجــی حــقــیــقــی دیـــن را بـــه مـــا رسـان

حــــالــی دگـــــر بـــــــه  (راثی)  ذاکــر  عــطـا  نــمــا

تــــا بـیـش از ایـــن بــــه  مـَــدح حـبـیـبـت  کــنــد بـیـان

 التماس دعا

 

 

 

 

 

 



نوشته شده در شنبه 93/10/27ساعت 6:11 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

«محمدرضا پورمقدم» از نیروهای نازنین و دوست داشتنی سپاه اهواز بود.  عکسی که به همراه «مقام معظم رهبری» (نماینده ی وقت امام در شورای عالی دفاع و امام جمعه ی تهران) از ایشان به جا مانده است، احتمالا در زمستان سال 1359 شمسی به ثبت رسیده است. پس از شهادت «محمدرضا» در 5 مهرماه 1360 شمسی، حضرت «آقا» بر روی نسخه ای از آن عکس، چنین نگاشته است:

بسمه تعالی
خداوند در قیامت هم این حقیر را با این شهید عزیز شما محشور فرماید.
سیدعلی خامنه ای

پیکر پاک شهید «محمدرضا پورمقدم» در گلزار شهدای «اهواز» تا ظهور مولایش، به امان گذاشته شده است.

روحمان با یادش شاد
هدیه به روح بلندپروازش صلوات
جوانی که «آقا» دوست دارد با او محشور شود+عکس

جوانی که «آقا» دوست دارد با او محشور شود+عکس
شهید «محمدرضا پورمقدم» بر روی پل «سوسنگرد»

نوشته شده در پنج شنبه 93/10/25ساعت 7:44 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

 

معرفت دیداری ( دکتر مرتضی حیدری)

 

((هنر))  خود نوعی معرفت است.1 چرا که ((هنرمند)) در نظری که به عالم هستی دارد، همواره در صدد کشف و ظهور و بروز مراتبی از پدیده های آن است. همانطور که صاحبنظران در تبیین کلمه تخنه (tekhne) یونانی که ظاهراً بیشتر بر جنبه فنی و «تکنیکی» هنر اشاره دارد. معتقدند این کلمه بر هر دو جنبه دلالت دارد، یعنی در اصل «تخنه» در نظر یونانیان نحوی دانستن (knowing) یا نوعی شناسائی پدیدارها (episteme) بوده است. نظر به اینکه دانستن و شناسائی وجوه مختلف هستی (ظاهر و باطن) امکان پذیر نیست، مگر از طریق مشاهده (دیدن) و از سویی دیگر «مشاهده» خود مراتبی دارد که بستگی مستقیم به نظرگاه هنرمند و «شاکله» روحی و روانی وی دارد، لذا برای تبیین مراتب معرفتی، «هنرمند» و اثر هنری او الزاماً ارائه تعریف صحیحی از مراتب وجودی انسان (که خود فاعل شناسایی است) ضروری می نماید.

«النفس فی وحدتها کل القوی»2 با اینکه نفس انسان وحدتی کلی دارد، اما همین نفس واحد خود می تواند مراتب و نشئات مختلفی داشته باشد. برای مثال، ملاصدرا معتقد است که نفس در عین وحدت، دارای مقامات و نشئات است که عبارتنداز:

1-    نشئه حس: که مظهر آن حواس پنج گانه ظاهری و مقدم بر دو نشئه دیگر است.

2-    نشئه خیال: یا نشئه مثالی است و مظهرش حواس باطنی (قوه وهم و قوه خیال) و منقسم است به جنت که دار سعادتمندان است و جحیم که دار اشقیا است.

3-    نشئه عقل: سومین نشئه قوه عاقله است و کمال آن در عقل بالفعل شدن است.

ملاصدرا برای قوای انسانی نیز کمالاتی را قائل است. کمال قوه حاسه را در شدت تأثیر نیروی وی در مواد جسمانیه می داند. کمال قوه مصوره را در این می داند که بتواند به مشاهده اشباح و صور مثالیه و تلقی و دریافتن امور غیبی و اطلاع یافتن بر حوادث گذشته و آینده نایل آید.3

کمال قوه تعقل را نیز در اتصال و اتحاد آن با عقل فعال و مشاهده ملائکه مقربین می داند.

از نظر ملاصدرا کمتر انسانی است که هر سه قوه وی به کمال نهایی نایل شود. هر کسی هم که به مقام و مرتبه جامعیت در جمیع مراتب کمال در نشئات سه گانه نایل شود، خلیفه الله خواهد بود.

خلیفه حضرت حق علی علیه السلام در ازای سوال یکی از شاگردان لایقش (کمیل)4 مراتب و مقامات نفس را به شرح ذیل بیان فرمودند:

ای کمیل! بدان که انسان دارای چهار مرتبه نفسانی است.

اول: نفس نباتی

دوم: نفس حسی حیوانی

سوم: نفس ناطقه قدسیه

چهارم: نفس ملکوتی الهی

بدیهی است که نفس انسان بر غم وحدت و پیوستگی در طول حیات معقول انسان هر زمان یکی از وجوه چهارگانه نفس وی ظهور و بروز بیشتری دارد، لذا ما شخص را درآن هنگام با همان خصوصیت (شاکله) که جلوه کرده است، شاهد خواهیم بود. با قبول این معنا، مقام معرفتی افراد بستگی به جایگاه و موضع دیداری آنان دارد.

لذا در این مقاله سعی بر این است که به مدد مولا و با تکیه بر چهار مرتبه نفسانی که حضرتش بیان فرموده اند به تبیین چهار نگاه و ترسیم چهار جایگاه هنر بپردازیم.

شایان ذکر است که نفس نباتی5 در حیوان و انسان متضمن رشد و نمو و تولید مثل است، لذا در معرفت دیداری ظهور و بروزی ندارد. بنابراین با توجه به سه مرتبه کاملاً متمایز و فرض یک مرحله میانی بین نفس حسی حیوانی و نفسی ناطقه که ما آن را مرحله انفعالی می نامیم، موضع بحث ما در معرفت دیداری به شرح زیر روشن خواهد شد.

الف: نفس یا نشئه حس ________ نگاه حسی _________ نگاه انفعالی

ب: نفس ناطقه (عقل) ________  نگاه معرفتی (مرحله بروز شخصیت)

ج: نفس ملکوتی الهی ________  نظر شهودی (مرحله ثبات شخصیت)

الف: نگاه حسی که مبتنی بر نفس حسی حیوان است، نازلترین درجه از معرفت را میسر      می سازد؛ چرا که حاصل سطحی ترین مواجهه ظاهری با عالم هستی است. هنرمند در این مرحله صرفاً در نشئه حس مستقر می باشد هنرش نیز چیزی جز ترسیم عینیت محض (ناتورالیسم) نخواهد بود. شاید از این روست که «مولوی» با لحنی عتاب آمیز به سرزنش حسیون سطحی نگر  می پردازد.

خاک زن بر دیده حس بین خویش                       دیده حس دشمن عقل است و کیش

زان که او کف دید و دریا را ندید                       حالیا  را  دید  و  فردا  را   ندید

هر که  را باشد ز دیده  فتح  باب                        او   به  هر   ذره   ببیند   آفتاب

به عقیده من دوبیران، که خود ابتدا جزو حسی مذهبان7بود شخصیت انسان در مرحله حسی چندان قابل اعتنا نیست، چرا که به زعم وی، زندگانی انسان شامل سه مرحله است: مرجله حیوانی، مرحله انسانی، و مرحله ملکوتی، و چون مدار امر مرحله حیوانی (حسی حیوانی) فقط تابع تأثرات حسی است.

همان تأثراتی که به علت عادت کند می شوند- در این مرحله فرد به «من» بودن خود درست پی نمی برد. زیرا زندگانیش در این مرحله صرفاً انفعالی، وهمی، تخیلی است. اما مرحله انسانی، مرحله ای است که شخص «تعقل» و تفکر می کند و اراده و اختیار دارد و «من» بودن خود را بخوبی درک می نماید.1 جالبتر اینکه دوبیران در آخرین مراحل تحقیقش همان تقسیم سه گانه حکمای الهی را می پذیرد، مولانا در موضع حکمی و عرفانی خود، نه تنها تکیه بر حس و نگاه حسی را تأیید نمی کند بلکه آن را دشمن عقل و کیش می داند. (زان که او کف دید و دریا را ندید)

هرگز این بدان معنا نیست که مولوی و دیگر حکما و عرفا اساساً با قوه حس مخالف باشند، زیرا مولوی در موضعی دیگر نه فقط حواس را تأیید می نماید بلکه تربیت و تقویت حواس را در جهت ارتقاء معرفت بشری ضروری و واجب می داند. چرا که بهره گیری از حواس پنجگانه را جهت دستیابی به معرفت عقلی لازم و ضروری می داند. او در خصوص این ارتباط و ضرورت بهره گیری از حس (حواس ظاهر) چنین می گوید:

پنج حس با همدیگر پیوسته اند                     زآنک این هر پنج زاصلی رسته اند

قوّت یک قوت باقی شود                           مابقی را هریکی ساقی شود

دیدن دیده فزاید نطق را                         نطق در دیده فزاید صدق را

صدق بیداری هر حس می شود                       حس ها را ذوق، مونس می شود

چون یکی حس در روش بگشاد بند                    مابقی حس ها همه مبدل شوند

چون یکی حس غیر محسوسات دید                    گشت غیبی بر همه حس ها پدید8

استاد «حسن حسن زاده آملی» در خصوص حواس ظاهر و باطن چنین می گویند:

«ما راه­هایی چند برای دریافت اعیان خارجی و جهان محسوسات داریم که از آنها تعبیر به حواس خمس می شود. ما از این پنج راه به پاره ای از چیزها دست می یابیم. که بدن خانه ای است آن را پنج راه به بیرون است، و جان از این پنج را بیرون را احساس و ادراک می کند، چون انسان به وسیله پنج حس راه به سوی خارج پیدا می کند، این پنج حس را پنج راه و به تخفیف «پنجره» گفته اند... امّا جز این پنج راه، پنج را دیگر نیز هست که ظاهر نیستند و باطن هستند»9

و با زبه قول عارف رومی:

پنج حس هست جز این پنج حس                آن چو زرّ سرخ و این حس ها چو مس

استاد می افزاید «این حواس ظاهر و باطن به منزله تور شکار برای نفس اند، که در بدو امر انسان به وسیله این تور شکار از ادراکات امور مادی، «ارتقای روحی» پیدا می کند و با تجربه ها قدرت حیاتی انسان را می یابد. به این معنی که مخرج نفوس از نقص به کمال و با حصول این مُعدّات و شرایط، افاضه فیض می فرماید و نفس را اشتداد وجودی می دهد که از حد قوه منطبعه در ماده به مرحله «خیال» و از خیال که تجرد برزخی است به شهود حقایق مجرد عقلی، و از آن به مرتبه فوق تجرد می کشاند. نفس ناطقه خود راهی به سوی اعیان خارجی می گردد و حقایق وجودی عقلی را درک می کند و به حقیقت باب الله می رساند»10.

بدیهی است اگر توجه به نشئه حس به عنوان یکی از منابع کسب معرفت در امتداد و پیوند با نشئه خیال و نشئه عقل قرار گیرد، می تواند قوه­ای درخور برای کسب معرفت باشد. نه آنچنان که حسی مذهبانی چون «جان لاک»، «کُند یاک»، حس را تنها منبع کسب معرفت تصور می کردند؛ به طوری که ایشان حتی به عقل به عنوان قوه­ای برای ادراک و استنتاج معقولات توجهی نداشتند. اینان معتقد بودند که ذهن، چون لوحی ساده است که همچو شیشه عکاسی تاثیرات و احوال خارجی بر آن وارد شده و نقش می بندد عمل می کند.

مِن دوبیران فیلسوف فرانسوی11 سده نوزدهم نیز که این مذهب را پسندیده بود، در ابتدا چون کُند یاک معتقد بود ذهن بشر به طور انفعالی متأثر از مُحرکات خارجی است و هیچ گونه جنبه فاعلیت ندارد.

«مذهب کُند یاک درباره منشأ علم انسان اگر درست و کامل بود، نتیجه این می شد که نفس در تحصیل علم فقط جنبه انفعالیت دارد. و لیکن از مطالعات مِن دوبیران معلوم شد چنین نیست».12

او بعدها دریافت که تأثرات انفعالی به انسان علم نمی دهد و ادراک واقعی هم حاصل نمی شود مگر اینکه قوه اراده نیز به کار برده شود. مؤلف کتاب سیر حکمت در اروپا در این خصوص می نویسد: «نخستین تحقیقات مِن دوبیران این بود که تأثرات انفعالی چون تکرار یافت و عادت شد کند می شود و کم کم نفس از آنها غافل می گردد و حس نمی کند. امّا تأثراتی که مربوط به فعالیت نفس و اراده است عکس این است، یعنی با تکرار و عادت قوّت می گیرد نفس و فکر انسان هرچه از خلال تأثرات انفعالی آسوده تر شود بیشتر ترقی می کند». 13

« مِن دوبیران در مطالعه نفس می خواست معلوم کند که علم انسان به نفس خود از کجا     می آید. یعنی چه می شود که هرکس ادراک «مَن» بودنِ خود را می کند.

وی معتقد بود که جوهر نفس را نمی توان شناخت. آثار نفس هم عوارض اند و توجه به آنها اشتغال به امور سطحی است. پس به مشاهده درونی پرداخت. یعنی بنای سفر در نفس خود گذاشت تا معلوم کند که علم به نفس خویش از کجا می آید. یعنی آنچه هر کس آن را «من» می گوید از چه ناشی می شود.

مِن دوبیران، مطالعه در نفس را برای تحصیل آسایش خاطر و آرامی طبع خود می کرد. وی در این راه در دوره زندگانی چندین مرحله پیمود. در آغاز امر به کلی فلسفه مادی را پذیرفت. چون چندی گذشت، در تعلیمات اخلاقی به رواقیان متمایل شد و مذهب آن گروه را پسندید. سرانجام در سال های آخر عمر به دیانت گرایید و تعلیمات مسیحی را دلنشین یافت. در دیانت هم به مسلک عرفان افتاد تا آنجا که از بعضی از کلماتش چنین بر می آید که تجلیّات اشراقی برای او دست می داد».14

ما حصل فلسفه ای که من دوبیران در اواخر عمر داشت این است که زندگانی انسان سه پایه و سه مرحله دارد: مرحله حیوانی، مرحله انسانی و مرحله ملکوتی. مرحله حیوانی آن است که مدار امرش فقط تأثرات حس است، همان تأثراتی که به عادت کُند می شود. در این مرحله به «من» بودن خود درست پی نبرده و زندگانی وی انفعالی و همی تخیلی است. اما مرحله انسانی مرحله ای است که شخص «تعقل» (تفکر) می کند و اراده و اختیار دارد و «من» بودن خود را بخوبی می نماید. مرحله ملکوتی زندگانی عشق است. مقامی  است که انسان از شخصیت و منی گذر کرده جویای اتصال به «حق» می شود. زیرا که انسان حد وسط میان طبیعت و خداست و می تواند به این هر دو طرف اتصال یابد. اگر تسلیم حسیات و انفعالات شد در فروترین احوال باقی می ماند و اگر قوه روحانی خود را پرورد، به خدا نزدیک می شود. به هر دو وجه، شخصیت و منی را از دست می دهد. به وجه اوّل در طبیعت مستهلک می گردد و به وجه دوّم در خدا فانی می شود.

خلاصه اینکه مِن دوبیران که در جوانی طبیعتی بی آرام داشت و از آلایش های بدنی آزار می دید و جویای استقلال نفس بود. عاقبت رهایی و آرامی خاطر را در فناء فی الله در بی خودی دریافت. روی هم رفته می توان گفت فلسفه مِن دوبیران را با فلسفه «شوپنهاور» مناسبتی تام و تمام است.15

نشئه عقل: و نگاه معرفتی (عقلانی)

فلاسفه عقل را یکی از منابع معرفت معرفی می کنند و آن را «معرفت عقلانی» می نامند.

اساساً آنچه را ذهن مستقلاً به تشکیل آن اقدام می کند، معرفت عقلانی تلقی می شود. البته باید دانست، معرفت به امور خارجی مستلزم فعالیت حواس و برخورد آنها با اشیاست. امّا ذهن با فعالیت های عقلانی نیز تأثرات ذهنی را شکل داده و به صورتی معین در مقابل ما قرار می دهد. (البته این تعریف صرفاً روانشناسانه است و همه ابعاد عقل را بیان نمی کند)16

بنابراین «معرفت عقلی» خالص درباره امور خارجی به خودی خود قابل تصور نیست «همان طور» که معرفت نمی تواند جنبه «حسی» خالص داشته باشد، باید دانست در هنر نیز چنین است. درک زیبایی امری نفسانی و روحی است. به عبارتی دیگر مفهوم زیبایی و هنر ذاتی اشیا نیست بلکه در نفس بیننده شکل می پذیرد، اما اگر برخوردی با طبیعت وجود نداشته باشد، تصور زیبایی برای ذهن ممکن نیست.

بنابراین برای تحقق درک زیبایی که امری روحی است، الزاماً باید برخورد حواس بشری با عالم خارج «طبیعت»، صورت گیرد. همان طور که مولوی رابطه حس و عقل (قوه ناطقه) را تبیین نموده است:

پنج حس با همدیگر پیوسته اند                    زانک این هر پنج زا صلی رسته اند

دیدن دیده فزاید نطق را                             نطق در دیده فزاید صدق را

چون یکی حس در روش بگشاد بند                   ما بقی حس ها همه مُبدل شوند

عقل و معانی مختلف آن:

در لغت، عقل به معنی تعقل و تدّبر و فهم اشیاست و در اصطلاح معنی بسیاری دارد که از جمله، علم به مصالح و مفاسد و درک حُسن و قُبح افعال است. در این اصطلاح عاقل به کسی گویند که زشت و زیبا و مصالح و مفاسد را درک کند

عقل به معنای فوق، آن چیزی است که به طور عموم مورد اتفّاق می باشد، و لکن گذشته از معنای عمومی عقل، این اصطلاح در علوم مختلف به معانی گوناگونی به کار گرفته شده است.

عقل در زبان فلسفه در بحث علم النفس، عمدتاً به همان معنایی که از قول «خواجه طوسی» نقل شده آورده می شود. در فلسفه عقل را مدرک کلی می دانند، یعنی معتقدند که سلسله مفاهیمی که در ذهن تحت عنوان مفاهیم کلی شناخته می شود، همگی توسط عقل درک می شوند.

باید گفت که حکمای اسلامی همواره عقل را دو حوزه متفاوت و متمایز از هم تعریف نموده اند. به عبارتی معرفت عقلی که فرد در مواجهه حسی خود با امور خارجی به دست می آورد را عقلی جزئی می نامند و عقلی که مستقل از ذهن به عنوان یک حقیقت قائم به عالم خودش است را عقل کلی یا عقل فعال. این تقسیم بندی همانند تعریف قوه خیال است که در دو ساحت کاملاً متفاوت تبیین می شود.

الف: خیال متصل که راجع به حس مشترک بوده و به صاحب خیال وابسته است.

ب: خیال منفصل که مستقل از حس مشترک فرد و پیوسته با عالم ملکوت می باشد.

قدرمسلم، بهره گیری و تکیه بر هر کدام از دو ساحت عقل، نتایجی بسیار متفاوت را به همراه خواهد داشت. به هر تقدیر با اینکه فعالیت حواس مقدمه شناخت است، مع ذالک معرفت در مرحله نهایی امری عقلانی و ذهنی است. بنابراین ادراک که مبتنی بر نگاه حسی است، نمی تواند همپایه نگاه معرفتی (عقلانی) باشد. از این رو هنر شرق بخصوص هنر ایرانی اسلامی، هرگز مبتنی بر نگاه حسی یا صرفاً انفعالی نیز نبوده.

در تعاریف فلاسفه و حکمای گذشته این معنا به روشنی تصریح شده است. به نظر «مندلسن» (1729-1786) هنر، زیبایی را که با احساس مبهمی ادراک می گردد، به مرحله تحقیق و خوب ترفیع می دهد. لیکن منظور هنر، «کمال اخلاقی» است و رشد عقلانی. همچنین فیخته هنرشناس دیگری است که وظیفه هنر را تعالی روحی و تربیت عقلانی می داند. فیخته (1761-1814) هنر، ظهور و بروز روح زیباست و مقصد­­ ش تعلیم و تربیت «عقل» و دل و سراسر وجود انسان است.17

و به عقیده «گی یو» هنر مظهر حیات عقلی و آگاهی است که از طرفی عمیقترین احساسات «هستی» و از سوی دیگر، عالیترین و بلند پایه ترین تصورات را درما بر می انگیزد.18

با توجه به مصادیق فوق، ملاحظه می شود هنر در راستای عقل می تواند ارزنده ترین ثمره حیات بشر، و مقصد آن تعلیم و تربیت «عقل و دل و تمامی وجود انسان باشد؛ به طوری که اولاً عالیترین و بلند پایه ترین تصورات را در ما برانگیزد و روح و دل را جلا دهد.

ثانیاً بین ابناء بشر پیوند روحی برقرار کند تا در جهت بهزیستی و هم دلی به کمال انسانی برسند.

حکیم «ابوالقاسم فردوسی» نیز هنر را فضل و تقوا و عشق و ایمان معرفی می کند و ثمره اش را آزادگی و دلدادگی می داند.

هنر فضل و تقوا و آزادگی است                       هنر عشق و ایمان و دلدادگی است

مَع الاَسف چون هنر انفعالی امروز جهان مبتنی بر نگاه معرفتی و عقلانی نمی باشد،

 با رقه ای از امید و نشاط در آن مشاهده نمی شود چه رسد به عشق  و ایمان و دلدادگی، حال باید جایگاه عقل در حوزه هنر را روشن نماییم. آیا شناخت عقلی با شناخت هنری از یک مقوله اند یا خیر؟ این سوال از آن جهت مُهّم است که هنر معاصر دچار یک خطای بزرگ شده است و آن هم خِلط مبحث «هنر» و «علم» است.

ضروری است تا ابتدا، توضیح دهیم که این دو مقوله، فی النفسه با هم در تقابل و تعارض نمی باشند ضرورت این بحث ازآن جهت است که عده ای هنر را مبتنی بر اصول عقلانی و حتی «علمی» می دانند و عده ای نیز بر عکس، آن را امری حسی و «شهودی» و کاملاً درونی معرفی می نمایند.

با پذیرش هر یک از این دو نظریه، مستلزم ارائه تعریقی متفاوت از هنر خواهیم شد که ماهیتاً اختلاف بسیاری با یکدیگر خواهد داشت.

افراد عقل گرا، زیبایی را نیز امری تعقلی می شمارند و از طریق نسبت های ریاضی و تناسبات عددی یا شکلی، به تبیین زیباشناسی اقدام می نمایند. هنر رم و یونان باستان نیز مبتنی بر عقل بود. این خصیصه در هنر تعقلی دوره «رنسانس» (یعنی هنر «کلاسیک تعقلی رنسانس») نیز وجود داشت، اما اخیراً به شکلی بسیار خشک و جزمی در بخشی از انواع هنر «مدرن» مشاهده می شود؛ بخصوص در کار «مُندریان» این خاصیت بیشتر نمود دارد. اساساً رعایت تناسبات هندسی و ریاضی و ساختار معمارگونه که از مشخصه های کار مُندریان و بسیاری از ساختارگراهاست، خود امری صرفاً عقلانی است؛ آنهم عقل به معنای (رایتون) یعنی علمی سنجش و ریاضیات نه به معنای خِرد و شعور هنری آن که در آثار هنرمندان شرق دور و ایرانی اسلامی و یا حتی «شکسپیر» و «گوته» و.... مشهود است.

اساساً عقل در مجموعیت خود با دل. روح پیوند می خورد و در جهت حیات معقول، ارزنده ترین ثمرات را خواهد داد. همان طور که «گی یو» معتقد است: هنر مظهر حیات عقلی و آگاهی است که از طرفی عمیقترین احساسات هستی و از سوی دیگر، عالیترین و بلند پایه ترین تصورات را در ما بر می انگیزاند.

اما در نقاشی کلاسیک عقل جزئی حاکم می شود آنهم عقلی از سنخ عقل سنجشگر (راتیون) است نه عقل به معنای عقل کلی و مجموعیت کلی آن، نظر «اریک نیوتن» نیز مؤید عقل گرایی وی است. او نیز معتقد است «زیبایی در طبیعت محصول کردار ریاضی طبیعت»19 است که به نوبه خود محصول (خاصیت وجودی)هر موجود طبیعی است.

 


نوشته شده در پنج شنبه 93/10/25ساعت 3:57 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

سکوت بلندترین فریاد است 

امّا انسانها فقط 

بلندترین فریاد را می شنوند 

وخدا 

بلندترین سکوت را ...


نوشته شده در چهارشنبه 93/3/28ساعت 1:31 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

به نام نامی او

 

اَیــا ای مـُنـجـی عـالـم کـجـایی بـــه دردِ جـمـلـه بـیـمـاران دوایـی

 

گـُــلِ گـُـلـزارِ خـَـتـمِ اَنـبـیـایـی کـجــا از عاشـقـان خــود جــدایـی

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

زِ هِـجـرانـت دلِ مــــا بـیــقــرار اسـت بــه راهت دیــده هــا در انتظـار است

 

بــه نــامت پـرچـم دیـن اسـتـوار اسـت بـــرای مـُسلمـیـن ایـن افـتـخـار است

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

چــه دشــوار است کـه دوریـم از حـضـورت تــوتـعـجیلی نـمـا بــَهـرِ ظـهـورت

 

جــهــان دیـن نـما روشـن بــه نــورت نـمـایـان کـُن دگــر روزِ نـُشُـورَت

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بــه مـلـک بـاغ دیـن هـسـتـی تــو بـانـی امــامِ مـُقــتـــدای ایــن زمــانــی

 

بــه جــسـم عـاشـقـانت همچـوجــانـی زِچـشـم شـیـعـیـان تـاکـِی نـَهـانی

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

تــو دُرّ وگـوهــر دریـــای دیـنـی تــــوکـشــتـی نــجـات مـسـلـمـیـنـی

 

بــه مــا حجت زِ رَب العالمـیـنـی بـــه مـشـتـاقـان خــود یــارومـعـیـنـی

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بـه جـان درد وغـم وهجـرت خـریـدیـم بــه دل بــار فـراقـت را کـشیــدیـم

 

فـــراوان طـعـنـه از دشـمـن شــنـیـدیـم ولی در محضـرحــق رو سـفـیـدیـم

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

اُمـیـد مــا بــود در هــر کـجـایــی بــه گــوشـت از خــدا آیــد نــدایـی

 

زِپـُشـت پــرده ی غـیـبـت درآیــی تـَـقـاص خــــون جــَـدَّت را نـمــایـی

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

حسـیـن (ع) آن الگـوی عـشـق وشـهـادت حـسـیـن(ع) فــرزنــد مـُجــری عـدالـت

 

حـسـین(ع) آن کـوهِ صــبـر واسـتـقـامـت حـسـین(ع) مصـبـاح وکـشـتیِّ هــدایـت

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

بـیـا مـهـدی (عج) کــه بـیـنـی کــربــلایـش چـِـسـان آتش زدنــد بـر خـیـمـه هایـش

 

بــه خــاک وخــون کـشـیـدنــداَقـربـایـش نــبـاشـــد مـُنـتـقِـم جـــز تــو بــرایـش

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خـصـوصـاً عـَـمـه ات زینب(س)کـه دیـدی بــه تـَلِ زیــنــبــیــه چـــون رســیــدی

 

نــــوای وا اَخــا از دل کــشــیـدی مـنـاجـات حـسـیـن(ع)را چــون شـنـیـدی

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

اَیــا مـهـدی گـُلش نـشکفـته چـیـدنــد دودسـت وسـر زِ عـبـاسش بـریـدنـد

 

تـن اکـبـر بـه خـاک وخـون کـشـیدنـد بـه تـیـری حـلقِ اصـغـر را دریـدنـد

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

خـــــد اونـــد ا بـــه سـُلـطـان شـهـیــدان بــه خــون افـتـادگـــان راه ایـمـان

 

بــه مــا خــود طلعت مـهـدی(عج) نـمایـان زِ (راثــی) آرزو حـاصـل بـگــردان

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

التماس دعا

 

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/12ساعت 1:12 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

تضمین غزل حضرت امام خمینی رحمت الله علیه

 

 

سـالــهــادر طـلـبـــش دور زِ اَغـــیــار شـدم

تــا که وارد بــه ســرا پرده ی دلـــدار شـدم

ایــن سخن گفتم و مـحو رُخ آن یــار شـدم

من به خال لبت ای دوست گرفتارشدم

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

انـدر آن وادی معشوق چـو بیـرق بـزدم

این نشان را نــه پِــیِ شهرت و رونــق بـزدم

از همان جا به جهان نغمه ی مطلق بـزدم

فارغ از خود شدم و کوسِ اَنالحق بزدم

همچو منصورخریدار سَر ، دار شدم

افتخار است که بنموده به من او نظری

نـظـرش کـرده بـــه اَعـماقِ وجــودم اثــــری

رنـگِ رُخ مـی دهــد از سِّـــرِ ضـمیرم خـبری

غم دلدار فکنده است به جانم شرری

که به جان آمدم و شُهره ی بازار شدم

گرچه باشد سُخنم پُر زِ غـم و نـالـه و سـوز

حـرفهـاهست درونِ دل و در سیـنـه هـنـوز

لیـک کَـس پِـی نَبرد برهـمـه اسـرار و رُمـــوز

دِر میخانه گشایید به رویم شب و روز

که من از مسجد وازمدرسه بیزارشدم

همچـو آیـیـنه دلِ خــویــش مُـبیـَّـن کــردم

سیـنــه را نـیـزبــدیـن آیـــه مـُـــزَّیــَن کــردم

ره خــود تــا بــه بَــر دوست مُـعَّیـن کــردم

جامه ی زُهد وریا کَندم وبرتن کردم

خـِـرقه ی پیرخراباتی و هوشیارشُدم

پـیـرمیخـانـه ازاین مـَـرحلـه هُـشـدارم داد

بــا یـکی جـُـرعــه نشان رَهِ آن یـــارم داد

فـاش گـویم کــه تــوان بـرتــن بیـمـارم داد

واعظ شهر که از پـَندِ خود آزارم داد

از دَم رنـد مِی آلـوده مدد کار شدم

وقت آن گشت که درمیکده دادی بکُـنـم

سَرکشم جامی و با نَفس عِنادی بکُـنـم

بــا وفــاداری دِل فـــکـر جـهــادی بکُـنــم

بگــذاریـد که ازبُتـکـده یـادی بکـنم

من که بادست بُت میکده بیدارشدم

ایــکـه بـــادست بُتِ میــکـده بـیـــدار شـدی

خـرقـه ی پـیـربـه تـن کردی وهُشیار شـدی

تــابـه مـا درهمه دَم یــارو مـَـدَدکـــار شـدی

حیف شد کَـزبــَـرعُشـاق تــوای یـارشدی

((راثیم )) من که به اَنفاس توپُربارشدم

یاعلی


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/30ساعت 4:53 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

به نام او که هرچه داریم ازاوست

 

اولین روز

 

آهسته و آرام در زیرپاهایمان خـُرد شدن چیزی را

 

احساس می کنیم لابد اتفاقی در طبیعت افتاده

 

فصل در حال تغییراست پاییز درنزدیکی ماست

 

همین یک قدمی ولی این فقط صدای برگهای

 

پاییزی نیست کمی آنطرف تر فقط قدری بر روی

 

پنجه های پایت بلند شو خوب نگاه کن ،نمی بینی

 

،این سراب نیست ،دستت را سایبان چشمت کن

 

،گوشهایت را در مسیر باد قرار بده ،دقّـت کن صدا

 

هر لحظه نزدیک ونزدیک تر می شود ، طبیعت را

 

دارند له می کنند ،گلهای تازه جان گرفته را سلاخی

 

می کنند ،اوّل مهرمان را عزاخانه می کنند مادران

 

وپدرانمان را مثله می کنند شهرمان را محلمان را

 

خانه هایمان را خراب می کنند می شنوی این

 

صدای استخوانهای خواهران وبرادران تو هموطن

 

سلحشورایرانی است که در زیر شنی های تانک

 

های اهریمنان زمان خُـرد می شوند این صدای

 

بیدار شدن غرور وغیرت ایرانی است این صدای

 

عزت وسربلندی ایرانی است این صدای سی ویکم

 

شهریور سال یکهزاروسیصد وپنجاه ونه است که

 

دارد از راه می رسد ،یادمان نرود که آنروزهم

 

طراحی ،تفکر واندیشه های پلیدی از سوی

 

دشمنان قسم خورده ی مسلمانان وبخصوص

 

شیعیان وخیلی بطور اخص( مسلمانان شیعه ی

 

ایرانی )نظام ومردم وامت اسلامی ما را هدف

 

گرفته بود که به زعم مقام معظم رهبری اگر

 

دستشان می رسید با ما بدتر از مسلمانان میانمار

 

و..سوریه وافغانستان وعراق وتمام سرزمینهای

 

تحت ستم مسلمانان می کردند دستشان نمی

 

رسد ونخواهیم گذاشت دستشان برسد وتا ایران

 

وایرانی زنده اند این آرزو را به گور خواهند برد ...امّا

 

از آن دوران که یکی از عمال ومهره های استکبار

 

جهانی با اغفال افکار عمومی به ریاست جمهوری

 

رسید ودشمنی که ناغافل وبدون هیچ اعلانی ودر

 

اوج ضعف نیروهای مسلح بعد از پیروزی انقلاب که

 

هنوز مردم مشغول شادی وغرق درسُرور بودند

 

وهیچ سازمانی شکل واقعی خود رانیافته بود

 

وهجمه ی رنگارنگ دشمنان ،کودتا ،ترور

 

،جاسوسی ،تجزیه، معارضین ،تحریم اقتصادی

 

و،و،و که در این حوصله نمی گنجد....

 

هنوز جنایات ننگینشان را در روستاهای عرب نشین

 

منطقه ی مرزی خوزستان و مرکز غیرت ایران

 

سوسنگرد قهرمان و خرمشهر پایداروسرافراز در

 

دفاع جانانه اش درمقابل اهریمنان کوردل ودزفول

 

مرکز مقاومت ایران اصابت بیش از یکصد و هفتاد

 

موشک اسکادبی وهزاران گلوله ی توپ وراکت

 

دشمن بعثی وبمبارانهای شیمیایی سردشت

 

وحلبچه وسایر مناطق کشور عزیزمان ایران را

 

فراموش نکرده ایم ،باشد که همیشه بیدار وآماده

 

در مقابل تهاجم دشمنان قسم خورده که دشمن نه

 

خواب دارد ونه آرامش وهرلحظه بدنبال روزنه ای تا

 

زهر ش را بریزد که آن روزهم اگر بیداری مردان

 

مردی از جنس شهیدان دکتر مصطفی چمران

 

،محمد جهان آرا ،بهنام محمدی ،علیمحمد رشید

 

الماسی ، بابک معتمدی ،عبدالکریم راجی ،نعمت

 

الله پولادی ،محمدحسین احمدی، علی رضا

 

شمسی زاده ،عبدالرحیم ابراهیمی ،مسعود

 

محمدی ،عبدالمجید یوسف گُله ،مهدی مومن

 

نژاد،رجب کمیلی فر، عبدالحسین عراقی،لطف

 

علی لطفی خلف ،عبدالحمید شاکر،زیره زاده

 

وپورمقامی وزیبدار ،کاروان فر وشولی زاده

 

ورحیمی ،اختیارقناد،حسین زاده وطوفانی

 

و.........صدها دلاور مرد دیگر مان نبودخدامی داند

 

امروز ما کجا و خرمشهر وآبادان وخوزستان کجا

 

وقیمت ارز ودلار وپست ومقام های دنیایی کجا این

 

قصه ی کوتاه را بخوانید خالی از لطف نیست

 

 

علی با خواهرش در اتاق مشغول بگو مگو سر قلم دفترها بودند که چه رنگی مال چه کسی باشه مادر با قیافه ای جدّی وارد اتاق شد وپیراهنی رابه علی داد

 

- :چند دفعه بگوم سربه سر ای خواهرت نذار اصلاً ادب سرت نمیشه او خواهر بزرگته

 

اینو هم نمی فهمی

 

چهره ی علی با شیطنت خاص خودش بشاش وشاداب تر شد واز زیر چشم مادر یواشکی ادای رقیه را در آورد

 

رقیه باجیغی بلند واکنش نشان داد بطوری که مادر به هوا پرید

 

- :مرض دختر پـَه چته مگه مار زَدِت

 

وبعد رو به علی کرد وگفت :مو خو میدونوم همه ای آتیشا اَ گور تو بلند میشه دِ بپوش ببینوم اندازته یا نه

 

علی برگشت تا لباس را پروکند امّا نگاهش هنوز دنبال رقیه می دوید

 

رقیه با حالتی که حسادت درآن موج می زد وتوأم با بغض رو به علی کرد وگفت:خوبه که رنگشم اصلاً بهت نمیاد

 

مادر مشغول اندازه گرفتن قد پیراهن برتن علی بود که پدر از راه رسید خسته ولی خندان وبا چهره ای سوخته که لبریز از عشق بود وزندگی

 

پلکهایش از گرما وعرقی که از بین خطوط شکسته ی پیشانی وابروها به داخل چشمانش خزیده نیمه بازبودند امّا بهمنشیر در چشمانش جاری بود او هر روز رود خانه ای ازعشق وصفا با خود به خانه می آورد کار در بین وَلو ها ولوله های داغ پالایشگاه سخت بود و طاقت فرسا امّا قامت ایستاده اش استواری نخلهای سر برافراشته ی نخلستانهای لب شط را تداعی می کرد

 

مردی حدود چهل وپنج سال با چندنان ویک کاسه ی ماست وارد هال شد

 

غلام غبیشاوی پدر خانواده

 

به محض واردشدن مرضیه را با لهجه ی غلیظ جنوبی صدا کرد

 

مرضیه یا همان مادرعلی ورقیه سوزن نخ در دست با عجله وارد هال شده ونان ها را ازدست مرد ش گرفت وباصدای همیشه مهربانش گفت نه خسته نون آور خوب خونم

 

آقا غلام بالبخندی برلب گفت چیه باز چه نقشه ای برام کشیدی وهردو به طرف آشپزخانه رفتند ،صدای خنده ی مرضیه خانم از داخل آشپزخانه به گوش می رسید

 

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود،صداهایی که تا آن روز گاه به گاه به گوش می رسید حالا زیاد شده بود و آهسته آهسته بر غرششان افزوده می شود صدا ها زشت وغریب ،و با گوشها نا مأنوس ولی جدّی شده اند

 

بچه ها از ترس با هم مهربانترند وبی اراده آمده بودند جلو درب آشپزخانه منتظر مادر وپدر اینطوری از ترسشان هم کاسته می شد

 

صدای آقا غلام کاملاْ واضح می آمد که بدون توجه به سرو صداها دارد با مرضیه خانم بلندبلند حرف می زد

 

بابا تو که خوب می دونی ای تموم دسترنج بیست سال جون کندنه ،با کَس وناکَس ساختنه آخه مو چطوری میتونوم اَ ای محله بزنوم بیرون با کدوم پول ...

 

با کدوم پول !بریم کـُفـیشه ،اصلاً مگه ای محل چشه ،همه ما رو اینجا میشناسن با همه ی لین خونه یکی هستیم ، کاسبا احترام مونو دارن، اصلاْ هیچ شده تا حالا در بمونیم

 

بخدا بهترین همسایه ها رو داریم حالا گیریم هم که پولومون جوره تا بیایم بریم او مخله همسایه ها ی جدیدُ بشناسیم تا باشون جوربشیم و ببینیم کی به کیه بازنشسته شدیم و هیچی به هیچی

 

لا اقل بذار یه دفعه جابجا بشیم تا ای بچه ها هم اَ آب وگِـل دربیان ،مرضیه بخدا شبا که اَ او دور به ای خونه شرکتیا ی خودومون نیگا میکـُنوم انگار کاخ شیخ خزعلو وسط آبادان خدا بمون داده تا حالا تو نیگا کردی ،شبو میگوم ،امشب بیا باهم بریم بالا پشت بوم نیگا کن خیلی قشنگه ای بو ی مورتا ،سقف خونه ها همه یه شکلن مثه اینه که هیچ کدوممون با اون

 

دیگه ای فرقی نداریم همَمونم خو یه جا کار می کنیم ،دیدن شما تو ای محله به مو آرامش میده

 

بذار بچه هامون بزرگ شن ،یه کم دیگه تحمل کن،درضمن موهم که از بهتر شدن خونه وزندگی بــَدُم نمیاد قبوله ها

 

در همین بین بود که .....

 

صدای چند گُـپ گــُپ از دور به گوش رسیـد وچند لحظه بعد صدای سوت ممتدی غریب! وناگهان ....

 

خانه و تمام محل لرزیــد ،! صدای جندین انفجار پی درپی وتوأمان دود وغبار وآتش وشکستن شیشه های در وپنجره ،فریاد جیغ وداد همسایه ها

 

آسمان تیره شده بود چشمها هیچ جا را درست نمی دید این دیگر چه بلایی بود

 

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا !!!!!!!!

 

،شیروانی های روی سقف به آسمان پرتاب می شدند تکه تکه های آجر وسنگ وشیشه وخاک بود که به آسمان میرفت

 

صدای زجه وآه وشیون وفریاد در صدای انفجار های ممتد گم می شد و همه چیز به هم ریخته بود دنیای کوچک آقا غلام ومرضیه خانم هم ، درهم وبرهم شد ، شده بود روز قیامت

 

آنهمه خوبی ،صفا ،عشق ومهربانی جایش را به آتش وخون ودود و .....داد

 

مرضیه خانم با سر وصورت خونی ودو بچه ای که ازبس خاک وخون وغبار بر سر ورویشان ریخته معلوم نیست پسرند یا دخترو فقط آدمیتشان معلوم است با زحمت از درب خانه خود را به وسط کوچه کشاند وکنار جوب وسط کوچه به همراه دو فرزندش زانو زد چیزی زیر لب می گفت امّا گنگ ونا مفهوم ،یک دفعه از جا برخواست و مثل اینکه چیز مهمّی را فراموش کرده به طرف خانه اش دوید ،همین که وارد حیاط شد همه جا دوباره وبرای چندمین مرتبه تاریک وغرق دود وآتش شد ، مادر دیگر پیدا نبود مرضیه خانم برنگشت

 

فقط صدای خفیف شیون ومویه از همه جا بلند بود، هر کس را که می دیدی در کوچه وخیابان تمنای کمک داشت ودائم می نشستند ویا می دویدند وبعضی هم با صدای سوت خمپاره

 

بر روی زمین شیرجه می زدند

 

در وسط خیابان ماشینها روشن به حال خود رها شده بودند، توکوچه ی ما جوب پر از خون شده بود هر کس چیزی می گفت اما گنگ ونامفهوم وکسی هم نبود تا به حرف کسی دیگر گوش بدهد چون حالا دیگر تقریباْ همه ی شهر همین وضع را پیدا کرده

 

زنی از چند متری ما از زمین بلند شد وبه طرف روبروی ما براه افتاد همینطور می رفت که بعد از چند متر دوباره به زمین افتاد با نا امیدی سرش را برگرداند و به ما نگاه کرد ولی علی ورقیه در آغوش همدیگر وکبود ودر شوک و من هم که نیمه جان ودر میان جوب

 

بچه ها ی زیادی آنروز مثل ما بودند !خود من ،خیلی ها شونو دیدم همه باهم جیغ می کشیدند ومادر مادر وگاهی هم یوبا یوبا می گفتند

 

صداها همچنان ادامه داشت تا غروب که کمترشدند امّا پالایشگاه وتانک فارم همینطور می سوختند آسمان شهر نفت سیاه می بارید وخاکستر وقیر سرد شده همه سیاه شده بودند مرد وزن ........

 

حالا بیست وچهار سال از آن روزها گذشته ومن به قبرستان شهرمان آمده ام همان بهشت شهدا خیلی اینجا خلوت است هیچ کس نیست ،صدای باد بین سنگ قبرها می پیچد اولش آزار دهنده است چون با گوش تو نا آشناست وتو ذوق آدم میخوره ولی کم کم به آن عادت می کنی ودل نواز می شود چون صداهای خفتگان را در تو آواز می کند انگار همه می خواهند از خاطراتی که دارند برایت بگویند آخه هیچوقت وقت نشد تا.......کم کم دارند بوی کهنگی می گیرند با تو أم گوشت با منه

 

خانم جوانی از دور با شاخه گـُـلی بر روی مزاری ایستاده بود، خوب که نگاه کردم

 

چهره اش آشنا به نظر می رسید آهسته بر روی مزاری در نزدیکی من نشست من هم بلند شدم به طرفش رفتم

 

عکس بالای قبر پسر جوانی است با یک اسلحه در دست بر روی سنگ مزار نوشته شده

 

علی غبیشاوی

 

اشک از چشمان دختر سرازیر شد وبا حرکت سرش دو سنگ مزار دیگر را به من نشان داد

 

غلام غبیشاوی مرضیه ی شولی زاده

 

پایان

 

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/29ساعت 4:47 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

فریب

 

از کاخ سفید تا آل سعود

 

 

وامّا سلفی ها یا همان (وهابی ها) اصلاً از کجای تاریخ آمده اند !ریشه ی وجودیشان کجاست ،اندیشه ی وهابیت از کجا شکل گرفته وچرایی بوجود آمدنشان ؟ آیا اینان مسلمانند ؟! واقعاً سلفی ها چه کسانی هستند؟

 

لازم است همین ابتدابرای خوانندگان گرامی روشن کنیم این دونام یکی هستند بعضی ها با لَـفـّاضی هر جا که به نفعشان باشد سعی می کنند این دو را در جاهایی خاص از هم جدا کنند که اصلاً اینطور نیست واین دو از بدو پیدایش یکی بوده اند

 

سلفی ها به گروهی از مسلمانان گفته می شود که تنها راه نجات مسلمانان را بازگشت به قوانین قرآن وسنت طبق فهم ((سَلف صالح)) می دانند که همان صحابه ، تابعین وطبع تابعین هستند

 

این گروه با هرگونه پیروی از شاخه های گوناگون دین وکیش گرایی مخالفندومعتقتند هرمسلمان می تواند با مراجعه مستقیم به قرآن وسنت دینش را بیاموزدوپایگاه اصلی سلفیان مکه ومدینه است که خودسلفی ها به دودسته ی (محافظه کار درباری) و (سیاسی رادیکالی جهادی) تقسیم می شوند

 

که اسامه بن لادن یکی از معروفترین آنها ست

 

امّا سئوال اینجاست !؟

 

آیا اینان مسلمانند واز تعالیم قرآن ورسول وسنّت تبعیت می کنند یا همان خوارجی هستند که در گذرتاریخ رنگ ولعابشان عوض شده چرا که به زعم همین سلفی ها صحابه یعنی جنایتکاران تاریخ !تعجب نکنید اسامی را بخوانید !

 

الف )معاویة ابن ابی سفیان ،ب) یزید ابن معاویةابن ابی سفیان،

 

ج) مروان ، د)عمروابن العاص ، ن )حجاج خونخوار ، م)بنی امیه وبنی عباس ،

 

توجه کردید هرکدام از اینان به گواه تاریخ در زمان خود خونخوارترین حکام بوده انـد واز مهمترین جنایتکاران تاریخند این درحالی است که ما حتی یک حدیث ازپیامبر اکرم صلوات الله علیه نداریم که درآن اشاره ای به پیروی از صحابه (سلف) کرده باشند بلکه ایشان

 

آشکارا،امت اسلام رابه پیروی از(اهل بیت علیه السلام )سفارش کرده اند وبعضی از صحابه ، بزرگانی مانند ابوذرغفاری وعمار ویاسر

 

حال به چگونگی پیدایش وهابیت در (سرزمین حجاز)اززبان تاریخ می پردازیم تا حجاب از افکار پنهان اینان کنار زنیم

 

محمد عبدالوهاب، (محمد بن عبد الوهاب التمیمی) (1082-1170 هجری خورشیدی،

 

1115-1206 هجری قمری، 1703-1791 میلادی) درشهرعُـیینه

 

از توابع نجد دیده به جهان گشود. پدر وی، عبدالوهاب از قضات آن شهر به شمار می‌رفت. محمد، فقه را در زادگاه خود آموخت. سپس برای تکمیل معلومات رهسپار مدینه? منوره شد و در آنجا به تحصیل حدیث و فقه پرداخت.

 

در دوران تحصیل گهگاه مطالبی بر زبانش جاری می شد که از عقایدی خاص حکایت داشت، چندان که اساتید وی نسبت به آینده اش نگران شده و می گفتند: اگر این فرد به تبلیغ بپردازد گروهی را گمراه خواهد کرد.
چندی بعد، محمدبن عبدالوهاب مدینه را به سوی نقاط دیگر ترک کرد و چهار سال در بصره و پنج سال در بغداد و یکسال در کردستان و دو سال در همدان اقامت گزید. اندک زمانی نیز رحل اقامت در اصفهان و قم افکند و آنگاه از طریق بصره آهنگ احساء کرد و از آنجا به (حُرَیمله) اقامتگاه پدرش رفت.

 

تا زمانی که پدرش در قید حیات بود وی کمتر سخن می گفت. تنها گاه میان او و پدرش نزاعی در می گرفت. ولی پس از درگذشت پدر به سال 1153 ق، پرده از روی عقاید خود برداشت.

 

تبلیغات محمد بن عبدالوهاب در شهر حریمله افکار عمومی را برآشفت، به گونه ای که ناچار شد آنجا را به عزم اقامت در عُیینه (زادگاهش) ترک کند. در عُیینه با حاکم وقت، (عثمان بن مُعَمَر)، تماس گرفت و دعوت جدید خود را با او در میان نهاد و قرار شد که او با پشتیبانی حاکم، آیین خود را تبلیغ کند. ولی طولی نکشید فرمانروای احساء،شیخ سلیمان بن مُحَمَّد آل حمید ، که مقامی برتر از حاکم عُیینه داشت عمل عثمان را ناروا شمرد و دستور داد هرچه زودتر محمد بن عبدالوهاب را از شهر عُیینه بیرون کند.

 

بنابراین وی ناچار شد نقطه? سومی را به نام (درعیه)را که محمدبن سعود (جدآل سعود)بر آن حکومت می کرد رابرای اقامت برگزیند. او دعوت خود را با حاکم درعیه در میان نهاد و هردو پیمان بستند که رشته? دعوت از آنِ محمد بن عبدالوهاب و زمام حکومت در دست محمد بن سعود باشد. برای استحکام این روابط، ازدواجی نیز بین دو خانواده صورت گرفت.

 

محمد بن عبدالوهاب تبلیغ خود را در پرتو قدرت حاکم آغاز کرد. به زودی هجوم به قبایل اطراف و شهرهای نزدیک شروع شد و سیل غنایم از اطراف و اکناف به شهر درعیه که شهر فقیر و بدبختی بود، سرازیر گشت. این غنایم چیزی جز اموال مسلمانان منطقه? نجد نبود که با متهم شدن به شرک و بت پرستی، اموال و ثروتشان بر سپاه محمد بن عبدالوهاب حلال شده بود تا آنجا که آلوسی که خود تمایلات وهابی گری دارد، از مورخی به نام ابن بُشر نجدی چنین نقل می کند:(من در آغاز کار، شاهد فقر و تنگدستی مردم درعیه بودم ولی بعداً این شهر در زمان سعود (نوه? محمد بن سعود) به صورت شهری ثروتمند درآمد، تا آنجا که سلاحهای مردم آن، با زر و سیم زینت یافته بود. بر اسبان اصیل و نجیب سوار می شدند و جامه های فاخر در بر می کردند و از تمام لوازم ثروت بهره مند بودند، به حدی که زبان از شرح آن قاصر است)

 

دو چیز به انتشار دعوت محمد بن عبدالوهاب در میان اعراب بادیه نشین نجد کمک کرد: 1. حمایت سیاسی و نظامی آل سعود. 2. دوری مردم نجد از تمدن و معارف و حقایق اسلامی.

 

جنگ هایی که وهابیان در نجد و خارج از نجد (همچون حجاز و یمن و شام و عراق) می کردند، جاذبه های دل فریب داشت، ثروت هر شهری که با قهر و غلبه بر آن دست می یافتند بر مهاجمین حلال بودواگر می توانستند آن را جزو متصرفات و املاک خود قرار می دادند و در غیر این صورت به غنایمی که به دست آورده بودند، اکتفا می کردند.

 

کشتار وهابیان در عتبات عالیات به راستی صفحه ای سیاه در تاریخ اسلام است صلاح الدین مختار که خود از نویسندگان وهابی است چنین نوشته : در سال 1216 ق. امیرمحمدبن سعود با قشون بسیار متشکل از مردم نجد و عشایر جنوب وحجاز وتهامه و دیگر نقاط، به قصد عراق حرکت کرد. وی در ماه ذی القعده به شهرکربلا رسید و آنجا را محاصره کرد.

 

سپاهش برج و باروی شهر را خراب کرده، به زور وارد شهر شدند و بیشتر مردم را که در کوچه و بازار و خانه ها بودند به قتل رساندند. سپس نزدیک ظهر با اموال و غنایم فراوان از شهر خارج شدند و در نقطه ای به نام (ابیض)گـرد آمدند. خمس اموال غارت شده را خود سعود برداشت و بقیه، به نسبت هر پیاده یک سهم و هر سواره دو سهم، بین مهاجمین تقسیم شد.

 

ابن بشرمورخ نجدی درباره? حملات وهابیان به نجف می نویسد: در سال 1220 سعود با سپاهی انبوه از نجد و اطراف آن، به بیرون مشهد معروف در عراق (مقصود، نجف اشرف است) فرود آمد و سپاه خود را در اطراف شهر پراکنده ساخت. وی دستور داد باروی شهر را خراب کنند ولی سپاه او زمانی که به شهر نزدیک شدند به خندق عریض و عمیقی برخوردند که امکان عبور از روی آن وجود نداشت. در جنگی که بین طرفین رخ داد، بر اثر تیراندازی از باروهای شهر، جمعی از سپاهیان سعود کشته شدند و بقیه? آنها از گرد شهر عقب نشسته به غارت روستاهای اطراف پرداختند.

 

ممکن است تصور شود که وهابیان تنها بلاد شیعه نشین را مورد تاخت و تاز خود قرار می دادند. ولی این تصور به هیچ وجه درست نیست و باید گفت کلیه? مناطق مسلمان نشین حجاز و عراق و شام، آماج حملات آنها قرار داشت و تاریخ در این مورد، از هجوم های وحشیانه ای گزارش می دهد که مجال شرح همه? آنها در این مختصر نیست. نمونه وار به یک مورد اشاره می کنیم، جمیل صدقی زهاوی در خصوص فتح طائف به دست وهابیان می نویسد: از زشت ترین کارهای وهابیان، قتل عام مردم است که بر صغیر و کبیر رحم نکردند. طفل شیرخوار را بر روی سینه? مادرش سر می بریدند. جمعی را که مشغول فراگرفتن قرآن بودند همه را کشتند.

 

چون در خانه ها کسی باقی نماند به دکانها و مساجد رفتند و هر که رایافتند به قتل رساندند حتی گروهی که در حال رکوع و سجود بودند. کتابها را که در میان آنها تعدادی مصحف شریف (قرآن )و نسخه هایی از صحیح بخاری و مسلم (از معتبرترین کتابهای حدیثی در نزد اهل سنت) و دیگر کتب حدیث و فقه بود در کوچه و بازار افکندند و آنها را پایمال کردند. این واقعه در سال 1217 اتفاق افتاد. وهابیان پس از قتل عام طائف ، نامه ای به علمای مکه نوشته و آنان را به آیین خویش دعوت کردند. سپس صبر کردند تا ایام حج منقضی شد و حاجیان از مکه بیرون رفتند، آنگاه قصد مکه نمودند.

 

به نوشته? شاه فضل رسول قادری (هندی)، علمای مکه در کنار کعبه گرد آمدند تا به نامه? وهابیان نجد پاسخ گویند، در حین گفتگو و مشاوره? آنان، ناگهان جمعی از ستمدیدگان طائف داخل مسجدالحرام شدند و آنچه را بر آنان گذشته بود، بیان داشتند و در میان مردم شایع شد که وهابیان به مکه آمده و کشتار خواهند کرد.

 

مردم مکه سخت در وحشت و اضطراب افتادند، چندان که گویی قیامت برپا شده است. علما اطراف منبر (در مسجدالحرام) جمع شدند. ابوحامد خطیب به منبر رفت و نامه? وهابیان و جواب علما در رد عقاید آنان را قرائت کرد. آنگاه خطاب به علما وقضات و ارباب فتوا گفت: گفتار نجدیان را شنیدید و عقایدشان را دانستید.

 

درباره? آنان چه می گویید؟ همه? علما و مفتیان مذاهب اربعه? اهل سنت، از مکه? مشرفه و سایر بلاد اسلامی که برای ادای مناسک حج آمده بودند، به کفر وهابیان حکم کردند و بر امیر مکه واجب دانستند به مقابله? با آنان بشتابد و افزودند که بر مسلمین واجب است او را یاری کنند و با وی درجهاد شرکت نمایند و هرکس بدون عذر، تخلف کند، گنهکار بوده و هرکس در این راه شرکت کند مجاهد و در صورت کشته شدن شهید خواهد بود. در این امر، اتفاق نظر بود و فتوای مزبور را نوشتند و همه مُهر کردند.....اینها قسمتی کوتاه از تاریخ است که می باید جنایات خوارج در زمان صدر اسلام را نیز بدان افزود تاقسمت بعدومباحث جدّی تر خدانگهدار

 

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/29ساعت 1:45 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

وصف خاتم النبیین صلوات الله علیه

 

فیـض بــَرَد گـُـل زِ خـُلـق و خـــوی مـُحـمّـد(ص)

 

شمس و قـَمر شرمگـین زِ روی مـُحَـمـّد (ص)

 

بـهـر تـمـا شــا دوصـَدچـــو یــوسـف مـصـری

 

سـَـر بـِـنـَـهَــنـد جـُملـگی بـه کوی مُـحَـمّـد (ص)

 

عــــالـم و امـکـان زِ جـِــن و اِنـس و مـَــلـا ئـک

 

مَـحـو جـمـــــال رُخِ نِـــــــکـــوی مـُحَـمّـد (ص)

 

ایــن هـمـه عـُشـاق دیـن و مـَــذهـب و قـــــرآن

 

جـُرعـه کشانـند جمله از سَـبـوی مـُحَـمّـد (ص)

 

خـِضـر پـیـُمـبـَر کـــــه هـست زنـــده و جـاویـد

 

خــورده یـکـی قـطره از وضـوی مـُحَـمّـد (ص)

 

کـَس نـشنـا سـد مـقـام و ذات نــَبـی را

 

بـعـد خــدا جـز پـِسـر عـمـوی مـُحـَمـّد (ص)

 

خـلـق مسلـمـان هـر آنـچـه هـست بـه عـالم

 

بـستـه هـمه دل بـه تــار مــوی مـُحـَمـّد (ص)

 

مـُشـک خـتـایـی اگـر چـه شـامـه نـواز است

 

بــُرده یـکـــی ذّره او زِ بــوی مـُحـَمـّد (ص)

 

آتـــش دوزخ بـــه پــــاست روز قـیـامـت

 

کَـــس نـگـــدازد مـگـــر عــدوی مـُحـَمـّد (ص)

 

شـعـر تــــو (راثی) دگـر بـــه وصـف نـگـُنـجـد

 

چونکه خــدا هست وصف گوی مـُحَـمـّد (ص)

 

یاعلی


نوشته شده در دوشنبه 91/6/27ساعت 2:50 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

فریب (قسمت دوّم)

 

ماهیت روباه پیر برما معلوم است وشهره ی آفاق استعمار واستعمار واستعمار حرف دیگری ندارد ودراین راه از هیچ جنایتی دریغ نمی کند وتاکنون نکرده بی اخلاقی واعمال خارج از شئون انسانی جای خود دارد که اگر چنین رفتاری نکند جای تعجب دارد!وامّا فرزند خلف استعمار دولت صهیونیستی ایالات متحده

 

دولت ایالات متحده ی آمریکا باید به عنوان استعمارگر جوان از اسلاف وپدارانشان به عنوان الگویی مناسب در راه جنایت واستعمار بهره مندمی شدند وبرای بدست آوردن ثروتهای خاورمیانه وشمال آفریقا از کسانی که دویست سال قبل از آنان منابع همان منطقه ی مورد نظر را به تاراج برده بودند بایدتبعیت وازتجارب آنها استفاده می کردندبعد از دهه ی شصت میلادی این موضوع به وضوح نمود پیدا کرد مدارک واسناد منتشر شده توسط خودآمریکاییها پشتوانه ی محکمی براین مدعاست

 

صهیونیستها آوردن نامشان کافی است فرزند نامشروعی از پیوند بریتانیا وخلف برحقشان یانکی های آمریکا یا همان غاصبان آمریکا واین فرزند نامشروع از زنای با محارمشان بدست آمده وهمان قدر پلید ند که در قرآن به کرات از ظلم وجوری که برپیامبران روا داشتند داد سخن برآمده ونفرین کبریایی در حقشان معلوم ما در این مبحث به هیچ عنوان با مومنین به دین یهود وپیروان مکتب حضرت موسی علیه السلام روی بحثمان نیست که صهیونیستها مقوله ای جدایند ومفسده ای جرثومه

 

آورده شده که حضرت موسی علیه السلام گریبان چاک کرده وبرادرش هارون را از جفای این مردمان بد سیرت به باد کتک گرفته وپیامبر دیگر حضرت عیسی علیه السلام را بدانگونه که تاریخ گواهی می دهد سیزده بار به جنایتکاران وقت فروختند وپیامبر گرامی اسلام را صلوات الله علیه آنگونه خون به دل مبارکشان کردند ، بهترین گواه کلام مبارک قرآن در این موارد است

 

حسادت یکی از ریشه های دین گریزی است و می ‌توان آن را از شعبه های دنیادوستی به شمار آورد، تا جایی که امام صادق(ع) آن را ریشه کفر دانسته و فرموده است :(وَ اِیَّاکُمْ اَنْ یَحْسُدَ بَعْضُکُمْ بَعْضاً فَاِنَّ الْکُفْرَ اَصْلُهُ الْحَسَد)

 

مبادا برخی از شما نسبت به دیگری حسودی کند؛ زیرا ریشه کفر حسادت است.

 

وحسد یکی از مشخصه های اخلاقی صهیونیست قبل از بعثت پیامبر اسلام(ص)، یهود، در انتظار ظهور پیامبری بود که آنها سیادت اجتماعی آینده خود را در سایه وی مطرح کنند از اینرو به کفار می‌گفتند که در آینده نزدیک ما با قبول پیامبری خاتم بر شما پیروز خواهیم شد ولی همین که پیامبر(ص) مبعوث شدند از پذیرش دعوت آن حضرت امتناع کردند و به بهانه جویی پرداختند؛ چنانچه قرآن کریم در این زمینه فرموده :

 

((وَ لَمَّا جَاءَهُمْ کِتَابٌ مِّنْ عِندِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَ کاَنُواْ مِن قَبْلُ

 

یَسْتَفْتِحُونَ عَلىَ الَّذِینَ کَفَرُواْ فَلَمَّا جَاءَهُم مَّا عَرَفُواْ کَفَرُواْ بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ

 

عَلىَ الْکَفِرِین))

 

((و هنگامى که از طرف خداوند، کتابى براى آنها آمد که موافق نشانه هایى بود که با خود داشتند، و پیش از این، به خود نوید پیروزى بر کافران مى دادند که با کمک آن، بر دشمنان پیروز گردند. با این همه، هنگامى که این کتاب، و پیامبرى را که از قبل شناخته بودند نزد آنها آمد، به او کافر شدند. لعنت خدا بر کافران باد!))

در این آیه صحنه ای دیگر از لجاجتها و هواپرستیهای یهود را مطرح می

 

کند که آنها بر اساس بشارتهای تورات، منتظر ظهور پیامبر بودند و حتی به همدیگر نوید پیروزی می دادند و یکی از دلایل اقامت آنها در مدینه این بود که آنهامی دانستند آن شهر، محلّ هجرت پیامبر است و به همین سبب از پیش در آنجا سکنا گزیده بودند ولی بعد از ظهور پیامبر اسلام صلوات الله علیه با آنکه نشانه های وی را موافق با آنچه در تورات بود یافتند، کفر ورزیدند.

و در آیه ی بعدى علت کفر یهود را این گونه بیان می کند:

 

((بِئْسَمَا اشْترَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ أَن یَکْفُرُواْ بِمَا أَنزَلَ اللَّهُ بَغْیًا أَن یُنزَّلَ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ

 

عَلىَ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ فَبَاءُو بِغَضَبٍ عَلىَ غَضَبٍ وَ لِلْکَافِرِینَ عَذَابٌ مُّهِین))

 

(( ولى آنها در مقابل بهاى بدى خود را فروختند که به ناروا به آیاتى که خدا فرستاده بود کافر شدند. و معترض بودند چرا خداوند به فضل خویش بر هر کس از بندگانش بخواهد، آیات خود را نازل مى کند، از این رو به خشمى بعد از خشمى از سوى خدا گرفتار شدند. و براى کافران مجازاتى خوارکننده است.))

در این زمینه گزارشهایی نیز وجود دارد که ما به دو نمونه اشاره می‌کنیم:

الف) وقتی بحیرا راهب مسیحى رسول خدا(ص) را در کودکی شناخت ابوطالب را از ادامه سفر به شام منع کرد وبه آن حضرت گفت: او را از یهود برحذر دار! چون او عرب است و یهود می خواهد پیامبر موعود از بنی اسرائیل باشد و به او حسادت می کند.

ب) مورخان و مفسران به نقل از ابن عباس آورده اند که یهود پیش از اسلام به اوس و خزرج می گفتند به واسطه ی پیامبر خاتم یا موعود بر شما غلبه خواهیم کرد امّا پس از مبعوث شدن آن حضرت سخن خود را انکار کردند. (معاذ بن جبل) و (بشر بن براء) به آنان گفتند تقوا پیشه کنید و اسلام آورید، چون خود شما در زمانی که ما مشرک بودیم، محمدصلوات الله علیه را برای ما وصف می کردید و می گفتید که مبعوث خواهد شد و به واسطه ی او بر ما پیروز خواهید شد. (سلام بن مشکم) یهودی گفت کسی که از او سخن می گفتیم محمدصلوات الله علیه نیست و چیزی که برای ما شناخته شده باشد نیاورده است و در اینجا آیه ی مبارکه ی هشتادونه از سوره ی مبارک بقره برپیامبر گرامی اسلام

 

حضرت محمَّد مصطفی صلوات الله علیه نازل شد.

 

تا قسمت بعدی وبقیه ی ماجرا خدا نگهدار

 

یاعلی


نوشته شده در یکشنبه 91/6/26ساعت 1:11 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

تبدیل تاریخ