سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

بیست وسوّم مردادماه سال یکهزارو سیصد وپنجاه یک تکه ی دیگر از مام وطن جدا شدا

 

همان تکه ای که امروز حاکمان مرتجع عربستان همان هایی که وهابیت را در مرزهای کشور

 

عزیزما تبلیغ ورواج می دهند

 

در پی انضمامش به خاک کشورشان می باشند استان چهاردهم (بحرین ) از ایران جدا شد

 

بنا بر این گزارش، سازمان ملل متحد به درخواست شاه ایران، هیأتی را برای نظرسنجی درباره جدا شدن و یا نشدن بحرین از ایران رهسپار این استان ایران کرد، ولی این هیأت به جای نظرسنجی از مردم، از سران چند گروه خاص بحرینی نظرخواهی کرد و حکم به جدایی استان بحرین از ایران داد و مردمی که ریشه در این آب و خاک داشتند پیوند تاریخی خود را وطن دیرین خود از دست دادند .

اهمیت سیاسى ـ استراتژیک استان بحرین ایران در دهه 1960 افزایش یافت، به ویژه که شاه شاهد افزایش فعالیت‌‏هاى انقلابى اعراب در سواحل خلیج فارس در خلال سال‌‏هاى 1964- 1965 بود؛ اما حضور نظامى انگلیس در منطقه و نیز بندر عدن تا اندازه‌اى ترس شاه را کاهش می‌‏داد، ولى در نوامبر 1967، نیروهاى انگلیسى پیرو جنگ‌‏هاى داخلى یمن، از بندر استراتژیک عدن خارج و در بحرین مستقر شدند و بدین ترتیب، پس از عدن، مجمع ‌الجزایر بحرین به عنوان پایگاه مهم انگلستان در شرق سوئز و خلیج فارس مطرح شد.

مدتى بعد در ژانویه 1968، پس از اینکه انگلستان اعلام کرد، نیرو‌هایش را تا پایان سال 1971 از شرق سوئز بیرون خواهد برد، دولت ایران از این تصمیم استقبال کرد و اعلام نمود که از حق حاکمیت خود بر بحرین منصرف نشده است و سپس با طراحى و هدایت انگلستان، قرار شد فدراسیونى متشکل از 9 شیخ‌نشین جنوب خلیج فارس و از جمله بحرین در قالب یک کشور واحد پس از خروج نیروهاى انگلیسى از منطقه تشکیل شود، به ‏ویژه شیخ بحرین با ابراز ناخشنودى از مسأله خروج آتى نیروهاى انگلیسى و ادعاى مالکیت ایران بر بحرین، آن را یک مشکل امنیتى‏ براى آینده مجمع الجزایر دانست و بنابراین، حل این مشکل را پیوستن بحرین به فدراسیون یاد شده دانست.

در این میان، مذاکرات آشکار و پنهانى میان ایران، انگلستان، عربستان سعودى و آمریکا انجام مى‏گرفت و همین باعث شد تا ایران در مسأله بحرین کوتاه آمده و تا اندازه‏اى عقب‌نشینى سیاسى کند.

تصمیم شاه براى انصراف از ادعاى خود

محمدرضا شاه به منظور جلب دوستى کشورهاى محافظه‌‌کار عرب و در ضمن براى این‏ که بتواند بر سر جزایر مزبور با انگلیس چانه بزند، به یکباره و ناگهانى تصمیم خود را مبنى بر چشم‏‌پوشى از ادعاى دیرینه ایران بر بحرین اعلام نمود.

وى در یک کنفرانس مطبوعاتى ـ که در چهارم ژانویه 1969 (چهاردهم دى 1347) در دهلى‏ نو تشکیل شده بود ـ گفت: «اگر اهالى بحرین نمى‏خواهند به کشور من ملحق شوند، ایران ادعاى ارضى خود را در مورد این مجمع ‏الجزایر پس مى‏گیرد و خواسته اهالى بحرین را اگر از نظر بین‌الملل مورد قبول قرار مى‏‌گیرد، مى‌‏پذیرد».

نه ماه پس از مصاحبه دهلى نو، وى در زمستان سال 1348 (اوایل 1970) دوباره در مصاحبه‌اى خواستار حل مسأله بحرین از راه نظرسنجی مردم بحرین به طور رسمى، به وسیله سازمان ملل متحد شد، که سرانجام پیشنهاد رسمى شاه از راه گفت‏وگوهاى بعدى ایران با انگلستان و دبیرکل سازمان ملل (اوتانت) در اوایل سال 1970 به نتیجه نهایى رسید و ایران در تاریخ نهم مارس 1970 (نهم اسفند 1348) رسما مساعى جمیله دبیرکل سازمان ملل را براى استعلام نظرهاى واقعى مردم بحرین از طریق انتصاب یک نماینده ویژه خود براى انجام این مأموریت خواستار شد. (9)

پس از این بیانات، دولت ایران از دبیر کل سازمان ملل متحد تقاضاى میانجی‌‏گرى کرده و اعلام نمود که نظر دبیرکل را مبنى بر اینکه به تصویب شوراى امنیت برسد، مى‌پذیرد.

اقدامات سازمان ملل متحد

انگلستان نیز در تاریخ بیستم مارس، موافقت رسمى خود را با انجام پیشنهاد دولت ایران به اوتانت، دبیرکل سازمان ملل اعلام کرد و او نیز در‌‌ همان روز پس از مشورت با نمایندگان ایران و انگلستان اعلام کرد که او مساعى جمیله خود را انجام خواهد داد.

پیرو آن، دبیرکل سازمان ملل، شخص «ویتوریو گیچیاردى» (دیپلمات ایتالیایى) معاون دبیرکل و نیز مدیر کل دفتر اروپاى سازمان ملل در ژنو را به عنوان نماینده ویژه خود در کسب آرای مردم بحرین منصوب کرد؛ افزون بر این که وى از سوى ایران و انگلستان در راه انجام دادن مسئولیت خود و ابراز نظر و تصمیم نهایى‏‌اش درباره حل مسأله بحرین، اختیار تام گرفت.

نماینده ویژه دبیر کل در امور بحرین، در رأس یک هیأت پنج نفرى رهسپار این جزیره شد و از 29 مارس تا 18 آوریل 1970 به نظرخواهى گزینشى و گفت‌‏وگو با گروه‌‏هاى برگزیده سیاسى ـ اجتماعى بحرین پرداخت.

یادآوری این نکته ضرورى است که بر خلاف ادعاى برخى منابع خارجى، مبنى بر مراجعه به آرای عمومى و انتخابات عمومى، این امر درست نیست، بلکه به‌‌ همان روش محدود گزینشى یاد شده انجام گرفت.

گیچیاردى داده‌‏‌ها و نتایج به دست آمده را در گزارشى به دبیرکل تسلیم کرد تا بر پایه آن تصمیم نهایى درباره سرنوشت استان بحرین گرفته شود. گزارش یاد شده از سوى دبیر کل به شوراى امنیت ارجاع شد و شوراى امنیت نیز با استناد به نتیجه‌گیرى نهایى گزارش تدوین شده، مفاد آن را راجع به استقلال بحرین و جدایى ‏آن از خاک ایران در تاریخ سی‌ام آوریل 1970 تأیید و تصویب کرد.

 

با استفاده از سایت تابناک

 

یاعلی


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/26ساعت 2:7 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

بسمه تعالی

 

 

اون روزا

 

مِن و مِن کنان گفت آقا بخدا من آدم بی عرضه ای نیستم ، حلال وحرام حالیمونه آقا آمّا هوا خیلی تاریکه

 

بارون هم که آقا همه چیز و بهم ریخت علی هم پاش پیچ خورده بود حاج اصغر گفت تو کمکش کن

 

نفهمیدم حواسم جمع بود ولی ولی باز هم زد زیر گریه ، اعصابم داشت کم کم بهم می ریخت

 

با صدای بلندگفتم میگی چی شده یانه ، گفت : آقا دوتا از فشنگهام گم شده تا الآن هم داشتم

 

دنبالشون می گشتم ولی نتونستم پیداشون کنم

 

نـَـفـَسـَم بالا نمی آمد ، احساس کردم خون به مغزم نمی رسد یک لحظه قدرت فکر کردن را از دست دادم

 

نشستم رنگ صورتم سرخ شده بود این تغییر رنگ را هم آن بنده خدا متوجه شده بود و فکر کرد بابت کار

 

او این حالت برایم پیش آمده گفت آقا بخدا فردا دوخشاب از عراقیها بجاش میگیرم ،

 

دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بغضم ترکید او را درآغوش گرفتم به او گفتم عزیزم تو از یاران خاص امام

 

خمینی هستی خدا خیرت دهد گریه نکن مطمئن باش اگر الآن آقا روح الله هم اینجا بودند

 

به تو افتخار می کردندوتو را درآغوش می گرفتند تو یکی از بهترین رزمندگان هستی

 

من وهمه ی هم رزمانت به تو افتخار می کنیم ، تو فردا در صف اوّل خواهی بود

 

مطمئن باش خدا پشت وپناهت دلاور

 

این ماجرا قبل از عملیات فتح المبین بود بعدها یک روز یکی از بچه ها داشت راجب

 

به سختگیری فرماندهی گروهانشان نسبت به بیت المال خاطره ای تعریف می کرد منهم گوش می دادم

 

چند تن از فرماندهان هم حضور داشتند او گفت دیروز ماشین تدارکات به شدّت زیر آتش بود وخیلی به

 

زحمت غذا ومواد ضروری را به ما رساند وقتی درب صندوق مهمات را باز کردیم پودر رختشویی وچایی

 

بر اثر بالا وپایین رفتن ودست انداز و فرار از زیر آتش دشمن حسابی مخلوط شده بودند من خواستم همه را

 

دور بریزم وداشتم نظر دوتا از بچه ها را می پرسیدم که فرمانده گروهان ما از راه رسید

 

پرسید چی شده ،گفتم خودتان ببینید گفت خوب که چی ، جواب دادم هیچی نمی شود استفاده کرد

 

گفت ولی من قابل استفاده اش می کنم ونشست بالای سر صندوق کمی فکر کرد وگفت یک ملافحه ی

 

تمیز بیاورید باتعجب برایش آوردم گفت کمک کنید صندوق را روی ملافحه خالی کنید اینکار را کردیم

 

گفت همه بنشینید وخودش شروع کرد دانه دانه چاییها را از میان پودر ها جدا کردن وما هم کمک کردیم

 

حدود دوساعت طول کشید تا با کمک بچه ها چاییها جدا شدند فرمانده ی ما گفت همه ی شما از یاران

 

خاص حضرت امام خمینی هستید چون به بیت المال اهمیت می دهید بچه ها با سه صلوات

 

جلسه ی چایی را به پایان رساندند ولی تا اون چایی رو داشتیم دل وروده هامونم شتسشو داده شد

 

من که کنار ایستاده بودم تودلم گفتم خدا نگهدارت باشد دلاور.

 

یاعلی

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/26ساعت 2:5 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

این ماجرا داستان نیست ،بلکه اتفاقی کاملاٌ مستند و واقعی است که برای یک طلبه ی

رزمنده در روزهای پایانی دفاع مقدس اتّفاق افتاده است پس حتماٌ بخوانید

 

اعدام توسط منافقین

روزهای پایانی جنگ بی آنکه ما بدانیم باسرعت از راه می رسیدند من به قم رفته بودیم برای استراحت

وتجدید قوا هنوز به منزل نرفته بودم پیش خودم گفتم اوّل به پابوس بی بی حضرت فاطمه ی معصومه سلام

الله علیه بروم بعد به منزل نزدیکای حرم که شدم با نگاههای معنا داری از طرف رهگذران مواجه شدم که

برایم عجیب بود امّاوقتی به سر ووضعم نگاهی انداختم فهمیدم قصه چیست عمامه برسر امّا لباسهای بسیجی

بد طوری خاکی ومچاله از عرق ، تصمیم گرفتم به منزل بروم وپس از استحمام وتعویض لباسها به زیارت

از همان بیرون سلامی وعرض ادبی بجا آوردم وراهم را به طرف خانه کج کردم داشتم از طرف پل نیروگاه به آنطرف

خیابان می رفتم که ناگهان لند کروزی با چراغ روشن وبوق مرا متوجه خودش کرد گفتم با منی راننده پیاده

شد گفت سید بیا کارت دارم خوب دقت کردم دیدم یکی از هم ولایتی هاوهمرزمان است یادم رفت بگم ما اصالتاً اهل

ایلام هستیم وبرای در امان ماندن از توپ وموشک بعثی ها که بی هیچ رعایتی به خانه های بی دفاع مردم

شلیک می کردند به قم آمده بودیم البته این حقیر از قبل طلبه بودم خلاصه سوار ماشین شدم گفتم چه

خبره گفت به موقعش خودت متوجه می شوی گفتم لطف کن اوّل مرا به خانه ببر تا لباسهایم را عوض کنم

وسریع یک دوش هم بگیرم دوستم با لبخند شیطنت آمیزی گفت باشه نگاه کردم دیدم جلو مرکز

هستیم عصبانی شدم گفتم اینجا خانه ی ماست

گفت آره خانه ی اصلی ما اینجاست گفتم مگه سر و وضعم را نمی بینی گفت اشکالی نداره حالا بیا پایین

کاری نمی توانستم بکنم ناچار به داخل مرکز رفتیم ویک راست به اتاق حاج آقا

وقتی خدمت حاج آقا رفتیم حاج آقا مرا در آغوش گرفت وگفت آقاسید نداشتیم حالا دیگه بی خبر

گفتم حاج آقا خداشاهداست که همین نیم ساعت پیش به قم رسیده ام وفقط از بیرون حرم عرض ادب به

خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیه کرده ام وتازه داشتم به طرف منزل می رفتم که این برادرمان مرا

دستگیر وخدمت شما آورده حسابی حق هم شهری گری را بجا آورده ، حاج گفتند من فرستادمش درب

منزل شما دیشب یکی از هم رزمان شما را لو داد که به مرخصی آمده اید گفتم حاج آقا بفرمایید چه امری

داشتید بدون معطلی حاج آقا فرمودند :

شرایطی پیش آمده که همین الان باید شما به دهلران بروید وخیلی سریع ودر سکوت

گفتم حاج آقا اجازه هست سَری به منزل بزنم ؟ حاج آقافرمودند خیر ، از همین جا مستقیم به سمت جنوب!

ماهم سمعاً وطاعتا سوار ماشین شدیم وبا اون برادرمان ویکی دیگر از برادران بسیجی به طرف جاده ی جنوب براه افتادیم

حاج آقا مأموریتی به من داده بودند که می بایست هر چه سریعتر خودم را به دهلران میرساندم

تازه دربین راه متوجه شدیم که منافقین به خاک کشور عزیزمان حمله کرده اند ابتدا تعجب کردیم که مگر

می شود منافقین واین .... بعد متوجه شدیم که با پشتیبانی کامل حزب بعث عراق از هوا وزمین در قالب

ستونی عظیم از زرهی ومکانیزه از سمت غرب وحشیانه به خاک کشورمان حمله ور شده اند به همین

دلیل من و راننده که هردو اهل غرب بودیم بیشتر عجله می کردیم به راننده گفتم از طرف پل دختر به سمت اسلام آبا برو

وبعد از آنجا به طرف دهلران راهمان نزدیک تر می شود در حقیقت میان بر می زنیم که او هم فبول کرد

ما غافل از حرکت دشمن و سمت وسوی حرکتشان بودیم و اصلاٌ فکر نمی کردیم که تا اسلام آباد وکرند غرب

رسیده باشند به هر ترتیب ما اوّل صبح بودکه به اسلا م آباد رسیدیم

در همان میدان ورودی شهربا چند تن از رزمندگان مواجه شدیم ویک مجروح هم در کنارشان

با تکان دادن اسلحه ودست از ما خواستند که آن برادر مجروح را به بیمارستان برسانیم امّا همین که

ایستادیم متوجه شدیم که آنها فقط ایرانیند نه رزمنده هستند ونه آن مجروح ، مجروح واقعی یعنی در

حقیقت همه ی آن ماجرا صحنه سازی و ساختگی بود راننده ی هم شهری ما که تا آمد به خودش بیاید

وببیند چه خبراست درست جلو چشمان من وآن برادر بسیجی به رگبار بسته شد سه نفری اسلحه های

خود را به سر وبدن آن برادرمان خالی کردند من هنوز در شوک بودم آخه مگر می شود یک انسان آن هم هم

وطن اینگونه وبا این بی رحمی وقصاوت برادر کشی کند در این فکر بودم که آن برادر بسیجی که تاب نیاورده

بود به طرف بیرون هجوم آورد حال دیگر تعداد منافقین به هشت نفر می رسید اورا هم وحشیانه سوراخ سوراخ کردند

ودر دَم آن عزیزمان هم به لقاالله پیوست وبا چندین وچند رگبار ممتد حتی جسد بی جان او را هم سوراخ

سوراخ ومثله کردند، چهره ی معصوم آن برادر بسیجی هنوز جلو چشمانم هست بالاخره خیلی زود نوبت به

من رسید مانده بودم که خدایا چرا اینجا چرا به این شکل بدون هیچ دفاعی بدون هیچ درگیری مثل صیدی

که غافلگیرانه در دام صیادی وحشی به دور از هیچ قانونی از انسانیت حتی حیوانات هم اینگونه به هم

نوعشان حمله نمی کنند ودر همه ی جنگها انسان بی دفاع را نمی کشند آنهم به این شکل بی رحمانه

اصلاٌ این حرکت یعنی اعدام دشمن بی سلاح یک جنایت جنگی محسوب می شود ،امّا با کدام دشمن!

از همه نظر آماده ی شهادت بودم وزندگیم مرتب مثل فیلمی که بر روی دور تند باشد در آن چند لحظه

چندین وچند بار از جلو چشمانم گذشت زیرلب اَشهدم را می خواندم که از من سئوال کردند !

خوب حاج آقا شما که همه را تشویق به رفتن به بهشت می کنید دوست دارید خودتان چگونه به بهشت

بروید ؟زبانم بند آمده بود با لباس روحانیت عمامه برسرم سیادتم برهمگان روشن میان عده ای روانی

وقاتل عقده ای که مرا ولباسم را به استهزا گرفته بودند وبر روی اینکه چگونه مرا به بهشت بفرستند ....

فقط در دلم ........

 

بقیه ی ماجرا تا روز بعد

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 1:37 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

به یاد همه ی درگذشتگان بخصوص هم وطنان عزیز آذربایجانی مان که در زلزله ی اخیر جان خود را از دست دادند دراین ماه عزیز خدا روحشان شاد ویادشان گرامی باد

خطبه ی یازدهم -(خطاب به محمد حنفیه )

به پسرش محمد بن حنفیه، هنگامى که در جنگ جمل رایت را به دست او داد.

اگر کوهها به لرزه درآیند تو پایدار بمان. دندانها را به هم بیفشر و سرت را به عاریت به خدا بسپار و چونان میخ پاى ها را بر زمین استوار کن و تا دورترین کرانه هاى میدان نبرد را زیر نظر دار و صحنه هاى وحشت زا را نادیده بگیر و بدان که پیروزى از جانب خداى پاک است.

خطبه ی دوازدهم -پس از پیروزى بر اصحاب جمل

چون خداوند در جنگ جمل پیروزش گردانید، یکى از یاران به وى گفت: اى کاش برادرم، فلان، مى بود و مى دید که چسان خداوند تو را بر دشمنانت پیروز گردانیده است. على (علیه السلام) از او پرسید: آیا برادرت هوادار ما بود؟ گفت: آرى. على (علیه السلام) گفت:

پس همراه ما بوده است. ما در این سپاه مردمى را دیدیم که هنوز در صلب مردان و زهدان زنان اند. زودا که زمانه آنها را چون خونى که بناگاه از بینى جارى گردد، بیرون آورد و دین به آنها نیرو گیرد.

آری علی جان ما با چشم سر دیدیم آن مردان را که دین به قوت بازوانشان نیرو گرفت شهیدانی که حتی امروز همرزمانشان نام آنها را در خاطر ندارند وفقط از رزم وعملکردشان خاطره هایی در ذهن دارند ما دیدیم رزمندگانی را که وقتی بر دشمن دین می تاختند حتی اسم ورسم خود را در جایی مدفون می ساختند تا همانند مادرشان بی نام ونشان بمانند آری علی جان ما آنها را دیدیم

چه راست گفتی به یارانت وتو همیشه راست گفته ای

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/5/25ساعت 12:15 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

زلـــ ـ ـزلـ ـــ ـه

زلزله آمد ، تنم لرزید جانم مِثله شد

آرزوها ناتمام ، خانـــه ، دلـــم صدپاره شد

آه ای چــرخ فــلک اُ ف بــر تــو بـــــاد

تــــــا کــجــا

آخــــــر چــــــرا ، بس نیست مــرگ بــچــه هــا؟

مــادران گــریان ، پـــــدرها مــات در بین زمــان

ای خـــــــدا رحمی ، ضعیفیم نام تــو هر جا دواست

بو ئین زهــرا ، رودبــار ، بــَـم

تــَخــتــیــو صنـدوقــچــه ی عشق وصــفــا

یادمان مانده هنوزم مردمو عشق و وَفــــا

مردم اینجایند همشهری عزیزم هم وطن

باز اینجا مردمند ومردم ما از کجا تا هر کجا

میشود اینجا دوباره زندگی شورو وفــا

میشود با شور و امــید

با گــُــل لبخند بر لــبـهــای تــــو

لــبــهــای مــــا

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به امید زندگی به همراه همه ی حقی که هر شهروند ایرانی از آن برخوردار است

وتقسیم عادلانه ی ثروت در بین مردم ایران عزیز

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 1:33 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

وامّا پیمان شکنان ، اگر کمی تاریخ مطالعه کنیم در می یابیم پیمان شکنی مساوی است با

شکست وکسی که با پیمان شکستن کارش به شکست می انجامد چاره ای جز خیانت برایش

نمی ماند که پیمان شکنان هم خائنند وهم نا مرد و نا جوانمرد واز هیچ بی اخلاقی در این

راه مظایقه نخواهند کرد که اخلاق را اساساٌ نمی فهمنمد ذلیلند و رذالت اساس کارشان

بخوانید .

خطبه ی نهم درباره ی( پیمان شکنان )

(در وصف خود و اصحاب جمل)

(اصحاب جمل) تندرآسا خروشیدند و چون آذرخش شعله افکندند. با این همه، کارشان قرین

شکست شد و به سستى گرائید. ما چون تندر نمى خروشیم، مگر آنگاه که خصم را فروکوبیم و

سیل روان نمى کنیم مگر آنگاه که بباریم.

خطبه ی دهم (حزب شیطان)

(در تحریک شیطان نسبت به اهل جمل و عواقب وخیم آنان)

آگاه باشید که شیطان حزب خود را گرد آورده و سواران و پیادگانش را بسیج کرده است. همان

بینش دیرین هنوز هم با من است. چنان نیستم که چهره ى حقیقت را نبینم و حقیقت نیز بر من

پوشیده نبوده است. به خدا قسم، برایشان گودالى پر آب کنم، که چون در آن افتند بیرون نتوانند

شد و چون بیرون آیند، هرگز هوس نکنند که بار دیگر در آن افتند.

یاعلی

حیفم آمد که مثال مصداقی این گروهی را که امام بزرگوار راجبشان صحبت فرموده اند را به

نسل چهارمی ها معرفی نکنم !

اگر تاریخ معاصر را در ارتباط با سالهای چهل تا شصت وهفت شمسی را با دقّت

از نظر بگذرانید با فرقه ی منحطه وغیر انسانی مواجه خواهید شد که با هیچ

اصولی از اصول انسانیّت ومنطق وفلسفه ویا حتی صداقت با همفکران خودیشان وجود ندارد

از کشتن هم وطنان ، هم شهری ،فامیل ،دوست و حتی خانواده در راه اعتقادات

فرقه ی ظاله ی منحرفشان هیچ اَبایی ندارند ابتدا بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

با اِلتقات یعنی نشان دادن گرگ در پوست میش وبعد باپیمان شکنی

ونهایتاٌ با خیانت به مردم وکشورشان کارنامه ی بد منظرشان خاتمه پیداکردد

البّته نظام جمهوری اسلامی ایران با اقتدار به کار آنها خاتمه داد

همانطوری که امام علی علیه السلام به کار خوارج خاتمه داد ولی یکی از

بازماندگان زخم خورده ی آن میدان که چون همیشه شهامت وقدرت مبارزه ی رودر رو ومردانه

را نداشته وندارند که هیچگاه هیچکدامشان نداشته اند

شیوه ی ناجوانمردانه ی ترور را انتخاب وبه نمایندگی

از طرف تمام تروریست های تاریخ مذبوحانه تلاش کرد تا نور را خاموش کند غافل از اینکه

خورشید خاموش شدنی نیست که در بین سالهای شصت وشصت ویک شمسی

همین فرقه ی ظاله با تأسی از ابن ملجم های تاریخ وهم عصرشان

در ایران عزیز شروع کردند به ترور کور ومذبوحانه

ابتدا دا نشمندان ونظریه پردازان مثل شهید دکتر مطهری ،شهید دکتر مفتح

بعد، ائمه ی جمعه وجماعات شهید دستغیب شهید اشرفی شهید صدوقی

بعد مردم کوچه وبازار اتوبوس ر ازمسافر که تصاویر وفیلمهای مستند آن دوره

خوشبختانه موجود است ونیاز به هیچگونه توضیحی ندارند وسپس در آخر

کارشان به آنجا رسید که ترجیح دادند به دشمن درحال جنگ با کشورشان پناه ببرند

وشدند مزدوران حزب بعث عراق یعنی انتخاب کثیف ترین راه ممکن !فکر کنید یک مثال :

در حال جنگ هستید وشما در حال پست دادن کسی با لباسی درست مانندشما بازبان و لهجه ی شما با اسلحه ای مثل اسلحه ی شما درفاصله چند متری با لبخندی از شما درخواست آب می کند وشما به قصد کمک ودادن آب به طرف سنگر یا کلمن آب می روید که ناگاه با رگبار همان حیوان مواجه می شوید مجسم کنید صحنه را !

رزمندگان ما مجبور بودند هم با روبرویشان وهم با این وطن فروشان خائن بجنگند چه خیانتها وچه

فاجعه ها که در آن سالها ببار نیاوردند کشتار مریضان و مجروحین بیمارستان کرند واسلام آباد

غرب فقط یکی از صدها نمونه ی جنایات آنان است (فرقه ی ظاله ی منافقین )

که همیشه در چشمان هر ایرانی آزاده ووطن پرستی بدمنظر ترین وکریه ترین آدمهای

تاریخ این آب وخاکند آنها تنها فرقه ای بودند که

در طول تاریخ این آب وخاک حداقل پانصد سال اخیر به کشور در حال جنگشان پشت کرده

وبه دامن دشمن پناه بردند

ومزدور همان دشمن شدند این روسیاهان تاریخ مـَثـَل مصداقی خوبی

برای اَمثال ابن ملجم مرادی ملعون وخوارج و ناکسین ومنافقانی

چون اشعث کندی رئیس یمنی های ساکن کوفه اند

خداوند در آخرت با یکدیگر محشورشان کند انشاألله

خداوندا منافقین تاریخ را تا همیشه وتا هنوز قرین لعنت مادران شهدای تاریخ

وایرانیان آزاده و قهرمان قرار بده /خدانگهدار


نوشته شده در دوشنبه 91/5/23ساعت 2:41 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

ابر غم

اَبـرغـَـم اِمـشب قــلـوب مـُسلمیـن خـواهد گرفت

کز سرشک دیده خون سطح زمین خـواهد گرفت

بــهــر قــطـع رشتــه ی عــمــر ولـّــی کـــردگــــار

مشرکی در مــسجد کوفـــه کمین خواهــد گرفت

بـر سر شیـر خــدا چــون تــیـغ کـیـن شـد آشــنــا

ساحت محراب را خـون از جـَبـیـن خـواهــد گرفت

نالـه ی فُـزتُ وَ رَب الــکــعبــه از کــوفــه یــقــیــن

تــا قیــامت آسمانــهــا وزمــیــن خــواهــدگــرفت

مسجـد کــوفــه زمَـنـبــر تـــا بـــه مـِـحــراب دعـــا

جـلــوه از خــون اَمیـر المـ‌‌ؤمنـیـن خــواهــد گرفت

امشب از هر ســو فـغان ونـالــه هــای قـَـد قُــتـِل

گوش سر تــا جان ز جــبریـــل امین خـواهد گرفت

از نـــوا و نــالــــه ی جــانــسوز خـَـلق عــالــمـیـن

روی عالـَـم را سیـــه اَبــر غـَمـیـن خـــواهـد گرفت

(راثی) امشب نالــد وگــرید بــه قلبی پــُـر زخــون

فیض خــود را از عـلی چون سایرین خواهد گرفت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

یاعلی


نوشته شده در یکشنبه 91/5/22ساعت 4:2 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

شب بود باران با شدّت هر چه تمامتر بر لباس خاکی دشت که از جای پای دژخیمان خونخوار پر شده بود می بارید من به عنوان بزرگتر بچه ها به همه ی سنگرها سر می زدم تا مطمئن شوم کسی از ستون جا نمانده

آخه تازه از رزم شبانه برگشته بودیم ودر آن تاریکی وباران ورزمندگانی که برای اوّلین مرتبه وارد آن منطقه شده بودند امکان عقب ماندن بچه ها از ستون ودر نتیجه جاماندن هم رزمان وجود داشت به همین دلیل به تک تک سنگرها سر می زدم

در حین سرکشی صدای گریه ای ممتد وبلند توجه مرا به خود جلب کرد به طرف سنگر ی که صدای گریه می آمد رفتم یا الله گفتم وسرم را به داخل سنگر بردم اوّل فکر کردم یکی از رزمندگان است که در حال نیایش وعبادت است هنوز چشمانم به تاریکی داخل سنگر عادت نکرده بود

گفتم برادر التماس دعا ،با همان بغض وصدای توأم با گریه گفت چه التماس دعایی چی میخوای؟

گفتم من فرمانده ی این گردانم مرا نمی شناسی

خودشو جمع وجور کرد بعد گفت ببخشید چیزی شده

یه لحظه فکر کردم سنگر این بنده خدا جزو آخرین سنگرهاست وعجیب تر که هیچ کس

هم سنگر این رزمنده ی نوجوان نیست پیش خودم فکر کردم شاید ترسیده باشد

گفتم خوب نیست خودت تنها تو این سنگر باشی

بیا همراه من به سنگر فرماندهی تا سنگر بهتری با دوسه نفر از دوستان برایت پیدا کنم

درجوابم گفت ولی من اینطوری راحتم اصلاْ خودم از بچه ها خواسته ام که تنها باشم

بیشتر تعجب کردم گفتم اجازه هست بشینم گفت بفرمایید آقا

گفتم پسرم پس این گریه ها مال چیست صدای گریه کردنت تا بیرون سنگر می آمد

گفت قول می دهید به عنوان فرمانده به کسی نگویید ودر ضمن نگاهتان نسبت به من

عوض نشود !

آخه فردا قرار بود ما به یک عملیات محدود برویم یعنی در حقیقت فردا به خط می رفتیم

وشب همان عملیات محدود را اجرا می کردیم واین برادر رزمنده نگران بود ند

که اگر من دلیلش را بشنوم اورا از رفتن به عملیات منع کنم

گفتم خوب اگر کار خلافی مرتکب شده ای باید مجازات بشوی گفت نه

ولی فقط بیست وچهار ساعت به من فرصت بدهید وبعد هر مجازاتی خواستید بکنید

امّا فقط خودتان بدانید خواهش می کنم

گفتم برادر من عزیز من خوب بگو تو که جون منو بالا اُوردی

گفت باشه ولی اوّل شما قول بدهید

گفتم به جان خودم خوبه حال بگو گفت نه من باید اوّل ستون باشم گفتم اوّل نه ولی قول می دهم در تیم اوّل باشی

خوبه حالا بگو ....

فردا جواب این رزمنده را می گویم تا ببینید چه کسانی از دین واین نظام وانقلاب وآب

وخاک وناموسمان دفاع کردند یادشان گرامی وراهشان پر رهرو باد

یاعلی

درود باد به آن رندی که تا پیاله گرفت نخست یاد رفیقان تشنه لب افتاد

شادی روح شهدای تشنه لب ومظلوم عملیات رمضان صلوات


نوشته شده در یکشنبه 91/5/22ساعت 3:34 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

امشب بی هیچ حرفی پای فرمایشات مولایمان می نشینیم باشد که فرا روی رفتار وکردارمان قرار گیرد انشاألله

خطبه ی هفتم -نکوهش دشمنان

منحرفان شیطان را معیار کار خود قرار دادند و شیطان نیز آنان را شریک خود ساخت. پس در سینه هایشان تخم گذاشت و جوجه برآورد و بر روى دامنشان جنبیدن گرفت و به راه افتاد، از راه چشمانشان نگریست و از زبانشان سخن گفت، به راه خطایشان افکند و هر نکوهیدگى و زشتى را در دیده شان بیاراست چنانکه گوئى بر زبان ایشان سخن مى راند.

خطبه ی هشتم درباره زبیر و بیعت او

به اقتضاى حال زبیر جهت برگرداندن به بیعت او پنداشته که با دستش بیعت کرده و نه با قلب. دست بیعت فرا پیش آورده و به آن اقرار کرده و دعوى پاکدلى مى کند! البته باید دلیلى مقبول بیاورد و گرنه، واجب است به بیعت اول بازگردد.

آقا امیرالمومنین علی علیه السلام در جایی فرموده اند: از خدا بترسید هر چند اندک ودرمیان خدا وخود پرده ای قرار دهید هر چند نازک . کلام مولا گوارای وجودتان

یاعلی


نوشته شده در شنبه 91/5/21ساعت 4:32 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

بسمه تعالی

 

مکالمه ی حضرت زینب سلام الله علیه با پدر بزرگوارشان

آقا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سـُـخـــنـهـــای تــــــو را بــــابــــا شــنــیــــدم

ولـــــی از آن چـــــه تـــرسـیــــدم رسـیـــــدم

شــده زیــن غـَــــم پــــــدر قـَــــدم خــمــیـــده

بــه سـنِ کــــودکـــی گــَــشـتــم یـــتـــیـــمـه

کـشیـدم بــــــار غــَـم چــون کـــوه بــــر دوش

نـــکــردم مـــــرگ مــــــادر را فـــــــرامـــــوش

یــتــیـمــی مـی زنـــد آتـــش بـــه جــــانــــم

اَثـــــر اَفـــکــَـنــــده ایـــنـک در بــَـیــــانـــم

یــتــیــمـان را تـــــو بـــــابــــا مــی سـتــودی

بــه آنـهــا چـــون پــــــدر مـَـحــســوب بــودی

زِ بـــعــد از تــــــو مــَنـــم بـــــابــــا یـتـیـمـَم

بــــه نــــَـزد آن یـتـیـــمـان مــــی نـشـیـنــم

شــــوَم هـَـم نـــالــه مـَــن بــــا آن یـتـیـمـان

کــه تــــا از پـیـــکــــرم آیــــد بـــرون جـــان

چـــه خـــواهــد شــد بـه زیـنـب در یـتیـمـی

خــــدایــــا خــــود یــتـیــمــان را مـُـعـیـنـــی

پـــدر گــفـتــی نــمـایــم ســـرپــــرسـتــــی

در ایــن رَه مـــی گــــذردم مــن زِ هـَستــی

اَدا ســـــازم پــــــــدر از خــویــش د ِیـْـنــَـم

کـُنم خـــدمـت حــسـن را بــــا حســیـنــم

مـَــنـو کــُـلـثـوم بــابــا هـــَـم درایــــن راه

کــه تــا آخـر بــه هـَـم هــستـیـم هــمـراه

پــــــدر زیــن راز قــلــبــم را فــِـشـُــردی

حــسیــن را دَست عــبــاسـَـم ســپــردی

دِگـــــر بـــابـــا بــــه مــــن داری نــظــاره

حــُســیـنـم را دَهـــی گـــــاهــی اشـــاره

یـقـیـن رازی در ایـن حـالـت نـهـــان اسـت

کــه ایـنک خــــارج از شــرح و بــیـان است

پـــــــدر روز جــــَــزا بـِـنـمــا عـــنــایــت

کـُـنــی قــــاری و (راثـــی) را شفــاعــت

ـــــــــــــــــــــــــ

ـــــــــــ

التماس دعا


نوشته شده در شنبه 91/5/21ساعت 3:56 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

تبدیل تاریخ