سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

بسمه تعالی

 

 

اون روزا

 

مِن و مِن کنان گفت آقا بخدا من آدم بی عرضه ای نیستم ، حلال وحرام حالیمونه آقا آمّا هوا خیلی تاریکه

 

بارون هم که آقا همه چیز و بهم ریخت علی هم پاش پیچ خورده بود حاج اصغر گفت تو کمکش کن

 

نفهمیدم حواسم جمع بود ولی ولی باز هم زد زیر گریه ، اعصابم داشت کم کم بهم می ریخت

 

با صدای بلندگفتم میگی چی شده یانه ، گفت : آقا دوتا از فشنگهام گم شده تا الآن هم داشتم

 

دنبالشون می گشتم ولی نتونستم پیداشون کنم

 

نـَـفـَسـَم بالا نمی آمد ، احساس کردم خون به مغزم نمی رسد یک لحظه قدرت فکر کردن را از دست دادم

 

نشستم رنگ صورتم سرخ شده بود این تغییر رنگ را هم آن بنده خدا متوجه شده بود و فکر کرد بابت کار

 

او این حالت برایم پیش آمده گفت آقا بخدا فردا دوخشاب از عراقیها بجاش میگیرم ،

 

دیگه نتونستم جلو خودم رو بگیرم و بغضم ترکید او را درآغوش گرفتم به او گفتم عزیزم تو از یاران خاص امام

 

خمینی هستی خدا خیرت دهد گریه نکن مطمئن باش اگر الآن آقا روح الله هم اینجا بودند

 

به تو افتخار می کردندوتو را درآغوش می گرفتند تو یکی از بهترین رزمندگان هستی

 

من وهمه ی هم رزمانت به تو افتخار می کنیم ، تو فردا در صف اوّل خواهی بود

 

مطمئن باش خدا پشت وپناهت دلاور

 

این ماجرا قبل از عملیات فتح المبین بود بعدها یک روز یکی از بچه ها داشت راجب

 

به سختگیری فرماندهی گروهانشان نسبت به بیت المال خاطره ای تعریف می کرد منهم گوش می دادم

 

چند تن از فرماندهان هم حضور داشتند او گفت دیروز ماشین تدارکات به شدّت زیر آتش بود وخیلی به

 

زحمت غذا ومواد ضروری را به ما رساند وقتی درب صندوق مهمات را باز کردیم پودر رختشویی وچایی

 

بر اثر بالا وپایین رفتن ودست انداز و فرار از زیر آتش دشمن حسابی مخلوط شده بودند من خواستم همه را

 

دور بریزم وداشتم نظر دوتا از بچه ها را می پرسیدم که فرمانده گروهان ما از راه رسید

 

پرسید چی شده ،گفتم خودتان ببینید گفت خوب که چی ، جواب دادم هیچی نمی شود استفاده کرد

 

گفت ولی من قابل استفاده اش می کنم ونشست بالای سر صندوق کمی فکر کرد وگفت یک ملافحه ی

 

تمیز بیاورید باتعجب برایش آوردم گفت کمک کنید صندوق را روی ملافحه خالی کنید اینکار را کردیم

 

گفت همه بنشینید وخودش شروع کرد دانه دانه چاییها را از میان پودر ها جدا کردن وما هم کمک کردیم

 

حدود دوساعت طول کشید تا با کمک بچه ها چاییها جدا شدند فرمانده ی ما گفت همه ی شما از یاران

 

خاص حضرت امام خمینی هستید چون به بیت المال اهمیت می دهید بچه ها با سه صلوات

 

جلسه ی چایی را به پایان رساندند ولی تا اون چایی رو داشتیم دل وروده هامونم شتسشو داده شد

 

من که کنار ایستاده بودم تودلم گفتم خدا نگهدارت باشد دلاور.

 

یاعلی

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/5/26ساعت 2:5 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ