الف - دزفول
بسمه تعالی یادش بخیر آر کیو دراون روزهایی که همه ی بچه محل ها آرزوی داشتن یک رینگ مستعمل به درد نخور را درسر می پروراندند واین رینگ نقره ای رنگ که درآفتاب لب شط برق می زد تبدیل شده بود به یکی از رویاهای همیشگی اکثر آنها من روی تقویت شنا وزیرآبی رفتن تمرکز کرده بودم البته اینوهم بگم که هرچند روزیه بار سری به مغازه ی کِـریم یه دس می زدم واز او سراغ قولش را می گرفتم قولش هم معلوم همه بود اما سریش نمی شدم یا بشینم سرجوب دم مغازه اش وزل بزنم تو چشاش ننم می گفت کوسه یه دسشو برده اما خیلی فرز بود با همو یه دستش تند تند رینگومی چرخاند وپرها رو با یه گردی که داخلش چند تا بریدگی داشت شل وسفت می کرد یه روز همی طوری که رفته بودُم دم مُغازش سلام کردمو یه خداقوت اساسی بهش گـُفتم بعد یه هو گفت چقد زیرآبی میری بلافاصله مونم بهش گفتوم خیلی گفت تا او دَس میتونی بری ؟ گفتُم تا حالانرفتوم ولی شاید بتونوم ! گفت اگه تا او دَس بتونی یه رینگ نو نو رو دَسِ همه ی بچه ها بت میدُم ! بخدا نمی دونوم اَ کجا غِلیم سر رسید که گُـفتوم واویلا الانه که همه محل پر میشه ! سالها مثل برق وباد ازپی هم می گذشتند اوّل مهر سال پنجاه ونه هم از راه رسید امّا تو ای یکی دوسال خیلی اتفاقا افتاده بود که بعداً براتون میگـُم اَ دیشب یه صداهای عجیب وغریبی شنیده می شد نگرانی تو قیافه ی بزرگترها به وضوح دیده می شد ما ها هم یه چیزایی حالیمون بود ولی نه به اندازه ی بزرگترا! بعد ثامن بود فئواد وپسرآمو شولی رو دیـدُم داشتند یه کارایی تو تانک فارم می کردند بعد حال واحوال وکمی شوخی ویاد قدیما وتُخس بازیا وغولو گریامون پرسیدم چه میکنید ؟ حبیب شولی گفت بچه ها تو میدون مین خیلی تلفات میدن میخوایم یه فکری بکنیم که دیگه نه تلفات بدیم ، نه کسی مجبورباشه اَ تو میدون مین رد بشه ای حیوُنا هم آش ولاش نشن ! یاد اومسابقه ی کریم یه دَس اُفتادُم چه فکری کرد ای حبیب ! حالا دیگه جنگ تموم شده بود حبیب داشت یواش یواش پا به سن می ذاشت رنگ موهاش جو گندمی شده بود امّا همو آدم بود حال واحوال کردیم ، محکم توبغلش فشارم داد گفت کا کا کجایی هیچ خبرت نیس ! فقط مُحرما س که هی چِش چِش میکـُـنم که تا شایدبچه ها را ببینـُـم پرسیدُم کجایی چه میکنی ، یه دفعه گفت نگا فئواده کم کم جمع باقیمانده ازبچه های محل پیداشون شد حبیب مثل همیشه میدون داری میکرد اصلاً او وسط برق میزد راجب ساخت انیمیشن یا همو کارتون دریاقلی داشت می گفت بعد هم که دایره ها داشت بسته می شد قول داد بعد از چـُلاب (سینه زنی به سبک جنوبی ها) برای اولین بار کارشو نشونومون بده تو جنگ خلیج بود که یه روز نزدیکای ظهر صدای برخورد یه راکت تو همه شهر پیچید گفتن آمریکاییا زدن خیلی وقت بود از ای خبرا نبود ! سوار موتور شدم وگازشو گرفتم به سمت محل اصابت وقتی رسیدم با صحنه ای مواجه شدم که شاید کمتر کسی تاب دیدنشو داشته باشه لت وپار شدن جسد یه بچه ی مدرسه ای کنار دوچرخه اش جلوهمبازیاش ، اونایی که سالم مونده بودند تو نگاهشون یه چیزای عجیب وغریبی دیده می شد مثه همون چیزایی که مهر پنجاه ونه تو نگاه خود ماها بزرگترا می دیدند حالا پسر حبیب تو پدافند غیر متقارن سپاه کارمیکنه میگن واسه خودش کسی شده ! امروزوقتی اخبار اعلام کرد که هواپیمای جاسوسی آمریکاییا رو بچه های ما نشوندن یه دفعه به یاد چشمای همون بچه ها مون افتادُم نمی دونوم چرا؟ جوانان غیرتمند ما با خودباوری همه ی قدرتهای استکباری را زیرپا می گذارند (امام خمینی رحمت الله وعلیه) یاعلی