الف - دزفول
یوسف هور مـن چـه گـویم از صفاتِ حاج عـلیِّ هــاشـمی آسمان هرگـز نشاید از،زبان هرخسِ بی دانشی یوسفِ هـورَش لـَقب دادنـد در هورالـعـَظیم عارفی بـوده ولـی درجنگ برلشکــر زَعـیـم یک مَلک ، سَـردارنــور، ازخـیلِ یارانِ حسیـن دردلـَش شـوقُ بـه سَـر سـودای فـرمانِ حسیـن در میانِ هـور و مجنـون سنگـرش نی زار بـود زخـم هـا بر پیکـرش ازاین جهت بسیـار بـود لیک او درفکـر جـسم و جان خود هـرگز نبود در سَـرش غـیر ازصدای رهـبرش هرگز نبود زین سبب فرمانده ای چون شیربودهنگامِ جنگ در زمـانِ رَزم بر دشـمن نمی کـردی درنگ بر سپـاهِ شِشُـم از کُـلِ سِپـاه فــرمـانـده بـود روز، و، شب با عشقِ ایمان و، ولایت زنده بـود آن هـُجومِ آب و خاکـی را عـلـی طـراح بـود خیبرش گـفتند ولیکـن فاتح خیبر همان صیاح بـود در قرارگـاهی که سرّی ، بود و نُصرت نام داشت یک گُـلِ اندیشـه بـود ودر سرش صد ، راز داشـت شـیر در رَزم وشُجاعـت ، نزد او کـم رنگ بـود کـرخـه درخشم وصلابت ، در بَرَش بـی رنگ بود بـَس رشادت هـا زخود درجبهـه ها دادی نشان پیـش می بُـرد بـا عـمل در جبهـه ها رزمندگـان او کـه مجنـون وار بـر شَهـدِ شهادت گـشته بـود آخــریـن مرد شهـیـدِ ، جنگِ مجنـون گـشته بـود بـر سپاهِ دشـمنان مـی تـاخت چـون شـیـر ژیـان گــویـیـا دادنــد در فــردوس جـایـش را نشـان او هـمیشه بَــر خُــدا بــودش هـم فکــر و نـظر زیـن سَبب خـورده نشـانش مُهـرِ جـاویـد الاَثــر چـون گـذشـتـه از رهـایی نقطه ی بیسـت ودوسال حاج عـلی از بــَدر وخـیبر ، بـر وطـن بگـشود بـال آه نجـوای بـَلَم بـا هُور و نِی در هُـرم شرجیها چه شد کـو عـلی آن شاخـِصِ خـیبر بـلای جان بعثیها چه شد آنقدر نَستـوه وپـابَـرجـا بـه خط وجبهـه وسجاده مانـد تا که پژواکِ صدایش در جزیره تا ابـد پـاینـده مـانـد آمـَـدی ، در پیچـشِ سـوگِ زمان ، اُمِ اَبـیهـای نَبـی اشکِ داغِ فـاطمه ، بر پیکرت آمـد بصوت مـُنجلی نمیدانم چرا وقتی اسم هور را می شنوم دلم بدطوری می گیرد رفتم سری به وبلاگ یکی ازیاران زدم هور را آنجادیدم بازهم حاج علی جلو چشمانم مجسم شد درجاتشان متعالی شعر حسن راثی