سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

بسمه تعالی

 

نشان ایثار

قصه ی یک امــــدادگــــــــــــر

در آتش رفتن به جبهـه می سوختم هر روز یک فـُرم به دست و جار وجنجال با مادر ونهایتاً پاره شدن فرم توسط مادر وقهر کردن من وپناه آوردن به دامان مادر بزرگ که همیشه قرآن بزرگی جلویشان باز وبه تلاوت مشغول بود ند وتا می آمدم حرف بزنم با دستشان علامت می دادند یعنی کراهت دارد حرف نزن صبر کن تا قرآن تمام شود این را بارها وقتی که قرآن نمی خواندند ومن برایشان حرف می زدم به من تذکر می دادند یا معمولاً در قالب قصه های مختلف که از گذشته برایم تعریف می کردند جا ی می دادند وبلاخره می رسید یم به

تک پسر بودن منو قصه ی تکراری دق کردن مادرو توعصای پیری پدرت هستی ومابقی ماجرا که حتماً خودتان حدث می زنید

این قصه هر هفته چند بار تکرار می شد بطوری که دیگر مساجد محل به من فـُرم نمی دادند ومن مجبور بودم به مساجد دورتر از منزل ومحل بروم که کسی مرا نشناسد وبد سابقه هم از نظر گرفتن فرمهای متعدد بی بازگشت نباشم خلاصه .....

این ماجرا ادامه داشت تا اینکه عملیات فتح الفتوح فتح المبین شروع شد ومن با هزار خواهش وتمنّا و گرفتن رضایت نامه از خانواده به عنوان امدادگر از طرف مسجد محل خودمان به عنوان امدادگر به بیمارستان راه آهن (شهیدبهشتی) اندیمشک اعزام شدم وبعضی از دوستان را به بیمارستان نیمه صحرایی شهید کلانتری بردند من چون خیلی ضعیف بودم وتوان بلند کردن برانکاردرانداشتم آقای پورجلالی مسئولمان را می گویم ایشان می گفتند شما بیایید کنار برانکار دمجروح سـِرُم را نگهدارید وبه مجروح روی برانکارروحیه بده یعنی باهاشون حرف بزن وشوخی کن وخلاصه کاری کن که از تنهایی بیرون بیایند ودرد را هر چند برای لحظه ای فراموش کننداین کار مهمّی است ،امّا من می دانستم که کارم مهمّ نیست ولی چاره ای نداشتم باید کاری می کردم

سیزده سالم تمام نشده بود لاغراندام بودم واستخوانی ، آقای دکتر گنجعلی (روحش شاد) رئیس وقت بیمارستان بودند چقدراین مرد زحمت می کشید پا به پای جوانها می دوید شبانه روز نداشت به محض شنیدن صدای آژیر آمبولانس داد می کشید امدادگر واتفاقاً چون صدای نازکی داشت خودش تبدیل به یک سوژه شده بود ،امّا اوّلین کسی که می رسید همیشه من بودم زمان هم نداشت شب ،روز هروقت اصلاً امکان نداشت بگذارم کسی زودتر از من خودش را به درب بیمارستان که درب اورژانس هم کنا رش بود برساند امّا دقیقاًمثل یک ماشین تمام خودکارآقای دکتر دستم را می گرفت وبا تـَـغـیُّـریر می گفت بچه زیر ماشین نری واین قصه که هر روز چندین بار تکرار می شد مگر وقتی که دیگر اورژانس شلوغ می بود ومن باید به عنوان پایه سرُم سیار کنار یکی ازمجروحین روی برانکارد به رادیولوژی می رفتم ،

دیگه واقعاً خسته شده بودم دلم می خواست کاری بکنم واز این پست ارتقا درجه بگیرم امّا با وجود آقای دکتر مگر چنین چیزی امکان پذیر بود هربارکه آقای دکتر گنجعلی دستم را می فشردارواین عبارت

(بچه زیر ماشین نری) را بکار می برد آرزو می کردم واقعاً یکبار ماشین به من بر خورد می کرد تا بقیه هم مرا می دیدند ویک کار دیگری به این امدادگر کوچک محوّل می کردند ، وقتی که خیلی تحویلم می گرفتند مرا می فرستادند آزمایشگاه دنبال خون ویا نتیجه ی آزمایش واگر بخت یارم بود باید تُـنگـها ولَـگنها را به کمک مسئول نظافت بخش می شـُستم ،

آه که وقتی می دیدم بچه هایی که فقط دوسال از من بزرگترند برانکاردی را که مجروحی بر روی آن دراز کشیده وبدنش غرقه به خون است ویا پر از آتل شده را به طرف یکی از بخشها می بـَرند چه حالی می شدم وهرآن آرزو می کردم ای کاش بجای یکی از آن امدادگرها بودم ومن هم می توانستم ، دیگرانی هم که از نظر سـِنی به من نزدیک بودند ومتوجه ضعف من، با نگاهشان به من فخرمی فروختند که ما می توانیم وتو نمی توانی ،دلم می خواست کاری بکنم امّا نمی شد چون اصلاً من توانش را نداشتم وتازه من آمده بودم که به این وسیله خودم را به خط مقدم برسانم حالا از پس بلند کردن یک بـرانکار دهم بر نمی آمدم خیلی درآن روزها غصه خوردم برای من واقعاً وضع غم انگیزی پیش آمده بود

آخرین بار که تو راهروی پشت اورژانس برانکاردهای مجروحین ردیف در صف رادیولوژی بودندومن مسئول مواظبت از سـِرُم ها ، بلندکردن براتکارد را امتحان کردم، اوّل از بالای برانکارد خواستم بلند کنم ولی حتی از روی زمین نتوانستم جدایش کنم نشد،از طرف پاهای مجروح امتحان کردم توانستم از زمین برانکارد را جدا کنم ولی چند ثانیه هم دوام نیاوردم وبرانکارد از دستم رها شد وداد اون برادر مجروحمان به آسمان رفت ومن کـُلی دلجویی کردم تا بلاخره وقتی چشمانش را باز کرد ومرا دید در آن حالت درد وخون ریزی دلش به حال چهره ی مضطرب من سوخت وگفت تو بودی اشکالی ندارد ولی از درد به خودش می پیچد وبه سختی خودش را کنترل کرده بود واقعاً وازته دل خجالت کشیدم ، هنوز هم وقتی یاد آن اتفاق می افتم شرمنده می شوم!

امّا من می خواستم برانکار دببرم وباید اینکار را می کردم تازه مثلاً ورزشکار بودم وآنروزها در وزن بیست وهشت کیلوگرم کشتی آزاد قهرمان استان که در خیال قهرمان جهان شده بودم وکسی جلودارم نبود ،بهر حال باید کاری می کردم ولی واقعیت چیزدیگری بود وخود من باید تغییر پیدا می کردم آنهم در کوتاه ترین زمان ممکن وسودای رفتن به خط مقدم هنوز درسـَـرَم هر گاه با برادر مجروحی راجب به نحوه وچگونگی مجروحیتش حرف می زدم درپایان ماجرا خودم را جایگزین مجروح ویک تصویر ذهنی از عملیات وخط مقدم می ساختم، تمام دغدغه ام این بود که کاری بکنم تا مثمرثمربشوم ونهایتاً فکری به خاطرم رسید!

ادمه ی ماجرا را حتماً پیگیری کنید اتفاقات جالبی در پیش است

یاعلی


نوشته شده در چهارشنبه 91/6/15ساعت 12:6 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ