سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

بسمه تعالی

اولین روز

علی با خواهرش در اتاق مشغول بگو مگو سر قلم دفترها بودند که چه رنگی مال چه کسی باشه مادر با قیافه ای جدّی وارد اتاق شد وپیراهنی رابه علی داد

- :چند دفعه بگوم سربه سر ای خواهرت نذار اصلاً ادب سرت نمیشه او خواهر بزرگته

اینو هم نمی فهمی

چهره ی علی با شیطنت خاص خودش بشاش وشاداب تر شد واز زیر چشم مادر یواشکی ادای رقیه را در آورد

رقیه باجیغی بلند واکنش نشان داد بطوری که مادر به هوا پرید

- :مرض دختر پـَه چته مگه مار زَدِت

وبعد رو به علی کرد وگفت :مو خو میدونوم همه ای آتیشا اَ گور تو بلند میشه دِ بپوش ببینوم اندازته یا نه

علی برگشت تا لباس را پروکند امّا نگاهش هنوز دنبال رقیه می دوید

رقیه با حالتی که حسادت درآن موج می زد وتوأم با بغض رو به علی کرد وگفت:خوبه که رنگشم اصلاً بهت نمیاد

مادر مشغول اندازه گرفتن قد پیراهن برتن علی بود که پدر از راه رسید خسته ولی خندان وبا چهره ای سوخته که لبریز از عشق بود وزندگی

پلکهایش از گرما وعرقی که از بین خطوط شکسته ی پیشانی وابروها به داخل چشمانش خزیده نیمه بازبودند امّا بهمنشیر در چشمانش جاری بود او هر روز رود خانه ای ازعشق وصفا با خود به خانه می آورد کار در بین وَلو ها ولوله های داغ پالایشگاه سخت بود و طاقت فرسا امّا قامت ایستاده اش استواری نخلهای سر برافراشته ی نخلستانهای لب شط را تداعی می کرد

مردی حدود چهل وپنج سال با چندنان ویک کاسه ی ماست وارد هال شد

غلام غبیشاوی پدر خانواده

به محض واردشدن مرضیه را با لهجه ی غلیظ جنوبی صدا کرد

مرضیه یا همان مادرعلی ورقیه سوزن نخ در دست با عجله وارد هال شده ونان ها را ازدست مرد ش گرفت وباصدای همیشه مهربانش گفت نه خسته نون آور خوب خونم

آقا غلام بالبخندی برلب گفت چیه باز چه نقشه ای برام کشیدی وهردو به طرف آشپزخانه رفتند ،صدای خنده ی مرضیه خانم از داخل آشپزخانه به گوش می رسید

آفتاب به وسط آسمان رسیده بود،صداهایی که تا آن روز گاه به گاه به گوش می رسید حالا زیاد شده بود و آهسته آهسته بر غرششان افزوده می شود صدا ها زشت وغریب ،و با گوشها نا مأنوس ولی جدّی شده اند

بچه ها از ترس با هم مهربانترند وبی اراده آمده بودند جلو درب آشپزخانه منتظر مادر وپدر اینطوری از ترسشان هم کاسته می شد

صدای آقا غلام کاملاْ واضح می آمد که بدون توجه به سرو صداها دارد با مرضیه خانم بلندبلند حرف می زد

بابا تو که خوب می دونی ای تموم دسترنج بیست سال جون کندنه ،با کَس وناکَس ساختنه آخه مو چطوری میتونوم اَ ای محله بزنوم بیرون با کدوم پول ...

با کدوم پول !بریم کـُفـیشه ،اصلاً مگه ای محل چشه ،همه ما رو اینجا میشناسن با همه ی لین خونه یکی هستیم ، کاسبا احترام مونو دارن، اصلاْ هیچ شده تا حالا در بمونیم

بخدا بهترین همسایه ها رو داریم حالا گیریم هم که پولومون جوره تا بیایم بریم او مخله همسایه ها ی جدیدُ بشناسیم تا باشون جوربشیم و ببینیم کی به کیه بازنشسته شدیم و هیچی به هیچی

لا اقل بذار یه دفعه جابجا بشیم تا ای بچه ها هم اَ آب وگِـل دربیان ،مرضیه بخدا شبا که اَ او دور به ای خونه شرکتیا ی خودومون نیگا میکـُنوم انگار کاخ شیخ خزعلو وسط آبادان خدا بمون داده تا حالا تو نیگا کردی ،شبو میگوم ،امشب بیا باهم بریم بالا پشت بوم نیگا کن خیلی قشنگه ای بو ی مورتا ،سقف خونه ها همه یه شکلن مثه اینه که هیچ کدوممون با اون

دیگه ای فرقی نداریم همَمونم خو یه جا کار می کنیم ،دیدن شما تو ای محله به مو آرامش میده

بذار بچه هامون بزرگ شن ،یه کم دیگه تحمل کن،درضمن موهم که از بهتر شدن خونه وزندگی بــَدُم نمیاد قبوله ها

در همین بین بود که .....

صدای چند گُـپ گــُپ از دور به گوش رسیـد وچند لحظه بعد صدای سوت ممتدی غریب! وناگهان ....

خانه و تمام محل لرزیــد ،! صدای جندین انفجار پی درپی وتوأمان دود وغبار وآتش وشکستن شیشه های در وپنجره ،فریاد جیغ وداد همسایه ها

آسمان تیره شده بود چشمها هیچ جا را درست نمی دید این دیگر چه بلایی بود

خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا !!!!!!!!

،شیروانی های روی سقف به آسمان پرتاب می شدند تکه تکه های آجر وسنگ وشیشه وخاک بود که به آسمان میرفت

صدای زجه وآه وشیون وفریاد در صدای انفجار های ممتد گم می شد و همه چیز به هم ریخته بود دنیای کوچک آقا غلام ومرضیه خانم هم ، درهم وبرهم شد ، شده بود روز قیامت

آنهمه خوبی ،صفا ،عشق ومهربانی جایش را به آتش وخون ودود و .....داد

مرضیه خانم با سر وصورت خونی ودو بچه ای که ازبس خاک وخون وغبار بر سر ورویشان ریخته معلوم نیست پسرند یا دخترو فقط آدمیتشان معلوم است با زحمت از درب خانه خود را به وسط کوچه کشاند وکنار جوب وسط کوچه به همراه دو فرزندش زانو زد چیزی زیر لب می گفت امّا گنگ ونا مفهوم ،یک دفعه از جا برخواست و مثل اینکه چیز مهمّی را فراموش کرده به طرف خانه اش دوید ،همین که وارد حیاط شد همه جا دوباره وبرای چندمین مرتبه تاریک وغرق دود وآتش شد ، مادر دیگر پیدا نبود مرضیه خانم برنگشت

فقط صدای خفیف شیون ومویه از همه جا بلند بود، هر کس را که می دیدی در کوچه وخیابان تمنای کمک داشت ودائم می نشستند ویا می دویدند وبعضی هم با صدای سوت خمپاره

بر روی زمین شیرجه می زدند

در وسط خیابان ماشینها روشن به حال خود رها شده بودند، توکوچه ی ما جوب پر از خون شده بود هر کس چیزی می گفت اما گنگ ونامفهوم وکسی هم نبود تا به حرف کسی دیگر گوش بدهد چون حالا دیگر تقریباْ همه ی شهر همین وضع را پیدا کرده

زنی از چند متری ما از زمین بلند شد وبه طرف روبروی ما براه افتاد همینطور می رفت که بعد از چند متر دوباره به زمین افتاد با نا امیدی سرش را برگرداند و به ما نگاه کرد ولی علی ورقیه در آغوش همدیگر وکبود ودر شوک و من هم که نیمه جان ودر میان جوب

بچه ها ی زیادی آنروز مثل ما بودند !خود من ،خیلی ها شونو دیدم همه باهم جیغ می کشیدند ومادر مادر وگاهی هم یوبا یوبا می گفتند

صداها همچنان ادامه داشت تا غروب که کمترشدند امّا پالایشگاه وتانک فارم همینطور می سوختند آسمان شهر نفت سیاه می بارید وخاکستر وقیر سرد شده همه سیاه شده بودند مرد وزن ........

حالا بیست وچهار سال از آن روزها گذشته ومن به قبرستان شهرمان آمده ام همان بهشت شهدا خیلی اینجا خلوت است هیچ کس نیست ،صدای باد بین سنگ قبرها می پیچد اولش آزار دهنده است چون با گوش تو نا آشناست وتو ذوق آدم میخوره ولی کم کم به آن عادت می کنی ودل نواز می شود چون صداهای خفتگان را در تو آواز می کند انگار همه می خواهند از خاطراتی که دارند برایت بگویند آخه هیچوقت وقت نشد تا.......کم کم دارند بوی کهنگی می گیرند با تو أم گوشت با منه

خانم جوانی از دور با شاخه گـُـلی بر روی مزاری ایستاده بود، خوب که نگاه کردم

چهره اش آشنا به نظر می رسید آهسته بر روی مزاری در نزدیکی من نشست من هم بلند شدم به طرفش رفتم

عکس بالای قبر پسر جوانی است با یک اسلحه در دست بر روی سنگ مزار نوشته شده

علی غبیشاوی

اشک از چشمان دختر سرازیر شد وبا حرکت سرش دو سنگ مزار دیگر را به من نشان داد

غلام غبیشاوی مرضیه ی شولی زاده

پایان

یاعلی


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 3:44 عصر توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ