سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

اعدام به اختیار (قسمت آخر)

 

داشتم می شنیدم که دکتر چه می گفت ولی قدرت وتوان این را نداشتم که بگویم آقای دکتر

 

عملم کنید من راضیم ،کاملاً می شنیدم امّا دیگه هیچ جایی را نمی دیدم آخرین مطلبی که

 

یادم مانده وبدلیل لمس بدنم بهتر در ذهنم هست حرف و نگرانی آقای دکتر بود

 

که کماکان دنبال راه چاره ای برای حل مشکل امضا ی همراه مریض بود ،

 

لازم به یادآوری است در آن گیر ودار جنگ ، پزشکی اینقدر قانون مدار باشد واقعاً جای تشکر

 

دارد امّا وضعیت من وضعیتی خاص بود که بالاخره

 

یکی از پرستاران به آقای دکتر گفت از انگشت خود مجروح استفاده کنیدانگشتانش که سالمند

 

و طبعاً آقای دکتر هم قبول کردند چون دقیقاً حس کردم که انگشتم را کسی در استامپ فرو

 

کرد وبه زیر کا غذی زدند وبالاخره مرا به اتاق عمل بردند

 

یک روز بعد من به هوش آمدم وفقط با یک چشمم تا حدودی می دیدم ، ولی نگاههای دیگران

 

به من طور دیگری بود که من چرایش را متوجه نمی شدم شاید به دلیل شکل وشمایل عجیب

 

وغریبم بود و فردای هما ن روز مرا به تبریز اعزام کردند عکسهای آن دوره واقعاً وحشتناکند

 

در بیمارستان تبریز به یاری خداوند سبحان مجدداً قادر به حرف زدن شدم وتکلم این حقیر آغاز

 

شد در بیمارستان کرمانشاه آن پزشک متعهد وقانون مدار سختگیر گلوله ای که به زیر قلبم

 

خورده بود ویکی از سوراخ های ریه ام را موجب شده بود بیرون آورده ومابقی سوراخ های

 

ریه ام را نیز بخیه ودرمان کرده بودند امّا یک میهمان ویژه به بدنم اضافه شده بود وآن چیزی

 

نبود جز یک شیشه ی بزرگ ودوشیلنگ متصل به آن که یکی خون را ازریه بیرون می آورد

 

ودیگری هوا را ،درضمن نباید این شیشه پـٌــر از خون برگشتی از ریه یا به هر دلیلی دچار

 

ترک و شکستگی می شد یعنی در حقیقت شیشه ی عمر م را به دست خودم سپرده بودند

 

به هر حال من به همراه سه تن دیگر از برادران مجروح در یکی از اتاق های بیمارستان تبریز بودیم ولی

 

متاسفانه هیچ کس کاری به ما نداشت وحتی پانسمانهای ما را تعویض نمی کردند ودلیلش را

 

هم ما نمی فهمیدیم وجالب اینکه هیچ کدام از ما چهار نفر قادر به پایین رفتن از تخت نبودیم و

 

وضع اتاق داشت غیر قابل تحمل می شد خودتان حدس بزنید

 

 

همان روز اوّل یک پرستاری آمدند وپرسیدند چیزی نیاز ندارید گفتم اگر ممکن است بگویید که

 

این شیشه را خالی کنند چون از نصفه گذشته است وممکن است تا فردا پر شود آن بنده خدا

 

هم گفت چشم الان به یکی از همکاران می گویم بیاید وانجام دهد ولی من سرویس منتظرم

 

است وشیفتم تمام شده امّا شما نگران نباشید آقای دکتر هم اینجا هستند

 

آنروز هیچ کس به سراغ ما نیامد وفردا هم باز خبری نشد من مجبور شدم با دستم شیلنگ

 

منتهی به شیشه را نگه دارم از طرفی خیلی هم مرا ترسانده بودند که باید با دقت از این

 

شیشه مراقبت کنی روز بعد یعنی روز سوّم همان خانم پرستار به اتاق ما آمدند وضع ما را که

 

دیدند خیلی ناراحت شدند کُلی سر وصدا کردند وخودشان شیشه ی چـِستیوپ مرا خالی

 

کردند یعنی واقعاً اگر ایشان نمی آمدند آنروز من تمام کرده بودم ، از ایشان خواهش کردم

 

که آقای دکتر را به اتاق ما بیاورند تا آن سه مجروح دیگر راهم ویزیت کنند واگر اینجا امکان

 

رسیدگی نیست ما را به جاهای دیگری اعزام کنند ،آن خواهر پرستار رفتند وآقای دکتر را

 

آوردند وخودشان از ما خدا حافظی کردند شاید باور نکنید آن دکتر بجای ویزیت طوری ما چهار

 

نفر را معاینه کرد که داد هر چهار نفرمان درآمد گفت مگر نمی بینید اینجا چه خبر است حالا

 

شکایت می کنید فکر کردید اینجا هم جبهه است که هر کاری دلتان بخواهد بکنید وما را تنها

 

گذاشت ورفت بدون هیچ گونه کار خاصی ویا حتی نسخه ای عصر آن روز روز ملاقات بود اتاق

 

ما طوری بود که انگار هیچ کس خبر نداشت ما چهار نفر اینجا هستیم من هر طوری بود از

 

روی تختم بلند شدم یک خانم مُسنی داشتند از جلو اتاق ما رَد می شدند من با هر چه قدرت

 

در توان داشتم صدایشان کردم وخدا را شکر آن خانم متوجه شدند وبه داخل اتاق ما آمدند حال

 

ما را جویا شدند و وقتی شرح ما جرا را برایشان گفتم شروع کردند به گریه واصلاً باورشان

 

نمی شد وهمان وقت رفتند وتمام پرستاران بخش را به اتاق ما آوردند که اتاق ما را تمیز کردند

 

وپانسمان آن مجروح های دیگر را عوض کردند وخلاصه رسیدگی کردند من از آن خانم خواهش

 

کردم چند شماره تلفن از من یاد داشت کند وهر کدام که جواب دادند به اطلاعشان برساند که

 

من زنده ام ودر این بیمارستان تبریز بستری آن خانم محترمه هم قبول کردند وبنده خدا به

 

تمام شماره تلفنهایی که به ایشان داده بودم زنگ زده بودند ، هنوز یک ساعت نگذشته بود که

 

از قم با بیمارستان تبریز تماس گرفتند وبرادرهایم وقتی از حال من با خبرشدند سریع حرکت

 

کردند وفردا صبح زود خودشان را به تبریز رساندند

 

از من پرسیدندچرا حال شما این طور است چرا به وضع شما رسیدگی نشده گفتم نمی دانم

 

فقط من واین برادران مجروح را از اینجا نجات دهید بروید هر طور شده کاری کنید که ما از اینجا

 

اعزام شویم یکی از برادرانم پیش ما ماندند و یکی دیگرشان

 

بدنبال کار اعزام ما رفتند ودرآن چندساعت هم رئیس بیمارستان به اتاق ما آمدند ومن به

 

ایشان گفتم کاری ندارم که ما مجروح جنگی هستیم ولی لااقل خوبه که انسانیت در شما

 

نمرده باشد این درست نیست با مجروح جنگی اینچنین برخورد بشود

 

خیلی معذرت خواهی کرد ولی ما دیگر آن دکتر را ندیدیم امّا من به برادرم گفتم هر چه هست

 

زیر سر یک چنین پزشکی است بگردید اورا پیدا کنید مشکوک به نظر می رسد

 

ما را ظهر به فرودگاه تبریز بردند برای اعزام به تهران در سالن انتظار روی برانکارد بودیم که

 

ناله وسر وصدای یکی از برادران مجروح بلندشد داد می زد که شکایت می کنم من گلوله به

 

ساق پایم اصابت کرده آنهم به ماهیچه ی پایم اینها پایم را از بالای ران قطع کرده اند ، من

 

بیشتر شک کردم !آخر مگر می شود اینجا در تبریز شهر آقا مهدی وحمید باکری بچه های

 

دلاور لشکر سی ویک عاشورا یگانی که شجاعت ودلاوری هایشان زبانزد تمام مردم این آب

 

وخاک است است این اتفاقات تلخ وباور نکردنی بیفتد واقعاً عجیب بود

 

ما یک فامیل واستادی داشتیم که ایشان معاونت اطلاعات قم بودند همان موقع برادرم را صدا

 

کردم گفتم ببین این ماجرا ها خیلی مشکوکند برو به این شماره تلفن به حاج آقا فلانی زنگ

 

بزن اوّل بگو که من مجروحم ودر تبریز هستم وبعداین ماجراها را برایشان تعریف کنید

 

اخوی بنده هم ماموریت محوله را انجام دادند ونزدیک ساعت دو بعد از ظهر بود که ما را

 

داشتند به هواپیما ی مخصوص حمل مجروحین انتقال می دادند که دو نفر از بازرسین

 

اطلاعات ونماینده ی بنیاد شهید به سراغ من آمدند وگفتند ماجرا چیست منهم کل قصه را

 

تعریف کردم وگفتم در ضمن از دیگر مجروحین هم سئوال کنید

 

بعدها که من بهبودی پیدا کردم وپیگیر ماجرا شدم متوجه شدم ، برادران اداره ی اطلاعات

 

وبنیاد شهید پیگیری کرده اند، ومتوجه می شوند این آقای دکتراز تفاله های سازمان منافقین

 

است و در پوشش پزشکی (البته واقعاً پزشک بودند) به منافقین خدمت می کردند که دستگیر

 

وبه سزای اعمال غیر انسانیش رسید یعنی تا بیمارستان من اسیر این از خدا بی خبرها بودم

 

واگر به غیر از عنایت خداوند سبحان وخانم فاطمه ی زهرا سلام الله علیه نبود معلوم نمی شد

 

چه بر سرم می آمد

 

وامّا این حقیر بینایی یک چشمم را کاملاً از دست داده بودم وچشم دیگرم هم دچار آسیب

 

شده بود این حقیررابرای ترمیم صورت وشکم هیجده مرتبه به اتاق عمل بردند وسه بار

 

هم گراف استخوانی برایم انجام دادند واقعاً ما بهترین پزشکان دنیا را داریم

 

من نگران بیناییم بودم که بار آخر دکتر چشمم گفتند شما باید یک جراحی دیگر بر روی

 

چشمتان انجام شود ولی بدنتان ضعیف شده وما از انجام این عمل فعلاً معذوریم در کمیسیون

 

هم همکاران به این نتیجه رسیده اند که شما فعلاً با همین وضع بسازید امّا

 

وقتی اصرار کردم دکتر گفت حداقل بایدششماه دیگر مراجعه کنید ونوبت زد برای بیستم دیماه

 

من روز هفدهم دیماه به پابوس خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیه رفتم واز ایشان شفا

 

خواستم حقیقتاً دلم شکسته بود وضع صورتم در آن سن وبا آن وضعیت ونداشتن بینایی واینکه

 

برای انجام کارهای شخصیم کسی کمکم کند آزار دهنده بود در همین فکرها بودم وداشتم با

 

حضرت درد دل می کردم

 

کسی کنارم نشست وسلام وحال واحوال کرد من تعجب کردم ایشان را نمی شناختم

 

وصدایشان هم برایم آشنا نبود گفتم مرا می شناسید گفتند مگر شما نمی خواهید چشمتان را

 

عمل کنید من اصلاً حواسم رفت به دکتر وپیش خودم گفتم شاید مرا در بیمارستان ویا مطب

 

دکتر دیده است !گفتم بله گفت شما دیگر عمل نکنید گفتم ولی من پس فردا نوبت عمل دارم

 

ایشان جواب دادند دیگر لازم نیست درضمن شما قرنیه ی چشمتان دچار پاره گی شده اگر آنرا

 

عمل کنید بعد از ترمیم نور را پخش می کند وبازهم قادر به دیدن نیستید من در تعجب و مردد

 

که ایشان خداحافظی کردند ورفتند وتازه بعد از رفتنشان عقلم دوباره به سرم برگشت که

 

یعنی چه؟ این چه اتفاقی بود که برای من افتاد؟ کسی نمی داند که من قرار است پس فردا

 

بروم برای جراحی آنهم اینجا

 

(البته کرامت اهل بیت چیز دیگری است که اهلش می فهمند ......)

 

از حرم که بیرون آمدم یقین داشتم نباید چشمم را عمل کنم امّا برای اینکه

 

خاطر جمع بشوم یعنی خاطر جمع بودم بیشتر برای تأیید این اطمینان خاطر رفتم وخدمت

 

مرحوم حضرت آیت الله بها الدین رسیدم خداوند خیلی به من لطف داشتند

 

آن بزرگوار که خداوند قرین رحمتشان کند با آن وضع مخصوصسیمای الهی ولهجه ی

 

شیرینشان وقتی ماجرا را شنیدند فرمودند صبر کنید

 

استخاره می کنم وبا تسبیح استخاره کردند ، یک تأملی فرمودند وسپس خطاب به این حقیر

 

فرمودند شما دیگر لازم نیست این چشمتان را عمل کنید بروید در پناه خداوند واهل بیت

 

انشاالله

 

من از خدمت ایشان مرخص شدم شوقی عجیب در دلم بود ولی از بیانش قاصر بودم در روز

 

بیستم دیماه به مطب پزشکم رفتم وبدون اینکه چیزی بگویم پرونده ام را به منشی دادم

 

وآقای دکتر وقتی مرا صدا زدند گفتند شما نیازی به جراحی ندارید و

 

با این قطره ای که می نویسم مشکلتان برطرف خواهد شد

 

من که گریه امانم نمی داد به ایشان عرض کردم آقای دکتر من فلانی هستم از طرف آقای

 

دکتر .... شما خودتان به من وقت

 

جراحی داده اید وناگهان آقای دکتر مثل کسی که از خواب بیدار شده باشند مدارکم را دوباره

 

شروع به بررسی کردند وبه منشی

 

دستور دادند کل پرونده ام را برایشان بیاورند وحدود نیم ساعت مطالعه کردند ونهایتاً از من

 

پرسیدند چی شده که من فقط

 

گفتم هیچی آقای دکتر برای وقت عمل آمده ام امروز بیستم دیماه است آقای دکتر گفت :

 

پسرم نمیدانم چکار کرده ای ولی قرنیه ی چشم راست شما خودش دارد جوش می خورد

 

ونیازی به جراحی ندارد چشم چپتان هم مثل سابق قادر به دیدن خواهد بود وشما هیچگونه

 

نگرانی نداشته باش فقط شش ماه دیگر وقت بگیر بیا من شما را ببینم

 

الان بیست وسه سال از آن ماجرا می گذرد ومن وآقای دکتر دوستان خوبی برای هم هستیم

 

امّا دیگر هیچ وقت نیاز به ویزیت و معاینه ی آقای دکتر پیدا نکردم

 

و به شکرانه ی خداوند رحمن قدرت چشم راستم از چشم

 

چپم به مراتب بیشتر است و هیچ گونه مشکلی ندارد چشمی که به قول آقای دکتر

 

متلاشی شده بود

 

در پناه خدا وکرامت خانم فاطمه ی زهــــــــرا سلام الله علیه یا علی

 

تا خاطره ی دیگر و رزمنده ایی دیگر خدا نگهدار

 


نوشته شده در شنبه 91/5/28ساعت 6:25 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ