سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

بسمه تعالی

 

 

اعدام به انتخاب خودتان (قسمت دوّم)

 

در دلم داشتم خدا خدا میکردم الان می زنند که همه باهم به عقب

 

دویدند ودورشدند ومن با نوری که چشمانم را احاطه کرد به یک طرف پرت

 

شدم من حـَدفاصل درب سمت شاگردلندکروز وگلگیر جلو ایستاده بودم

 

یعنی در حقیقت کُپ کرده بودم درآن آخرین لحظات یادمه که فقط گفتم یا

 

حضرت زهرا( سلام الله علیه )چهارده هزار صلوات نذر چهارده معصوم مرا از

 

دست این آدمکشها نجات بده و با انفجاری که درست جلو من اتفاق افتاد به

 

یک طرف پرت شدم

 

نمی دانستم چی شده یعنی باورم نمی شد که هنوز زنده ام امّا وقتی که

 

آن منافقین کوردل را دوباره دیدم فهمیدم که زنده ام بازهم به خانم فاطمه ی

 

زهرا (سلام الله علیه )متوسل شدم واز مادرمان مـَدد جُستم دوباره در دلم

 

گفتم یاحضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیه) چهارده هزارصلوات نذر مرا از

 

دست اینها نجات بده غافل از اینکه از نظر منافقین من دیگه کشته شده ام

 

وتوجهی به من ندارند

 

در لحظه ای که پرت شدم آنها یک نارنجک درست جلو من انداخته بودند که

 

نصف صورتم متلاشی شده بود وبدنم هم سوراخ سوراخ ولی من

 

کاملاًهشیار بودم وتمام اوضاع واحوال اطرافم را متوجه می شدم به همین

 

دلیل سعی کردم هیچ تکانی به بدنم ندهم تا منافقین متوجه زنده بودنم

 

نشوند،

 

چندساعت به همین منوال گذشت ودیگر احساس کردم کسی دور

 

وبرم نیست روبروی شهرداری اسلام آباد همان جایی که ما را متوقف کرده

 

بودند چند درخت کاج بود که من پیش خودم گفتم تا کسی نیامده خودم را

 

سینه خیز به زیر آن درختان برسانم که هم از دست اینها راحت شده باشم

 

هم اینکه زمین آنجا مرطوب است و احتمال نجات من بیشتر وهم تا حدودی

 

استتار کرده باشم تا خدا چه خواهد وچه پیش آید

 

غافل از اینکه نگهدارنده دیگری است وتو نباید وقتی خودت راسپرده ای تلاش

 

بیهوده واضافه انجام دهی با هر زحمتی بود خودم را تکان دادم وهمین تکان

 

خوردن کافی بود تا دوباره توجه منافقین که کمی دورتر از محل در سنگری

 

که من قادر به دیدنش نبودم مشغول نگهبانی بودند به من جلب شود وبه

 

طرف من بیایند وقتی در زاویه ی دید من قرارگرفتن متوجه شدم که منافقین

 

هستند ودیگر مطمئن شدم اینبار برای زدن تیرخلاصی به بالای سر م

 

آمده اند که درست از بالای سرم شروع کردند ویک رگبار به بدن من خالی

 

کردند بعد هم با یک لگد حالتم را عوض کردند این را از آنجا می گویم که

 

زاویه ی دیدم عوض شد امّا هنوز دور شدنشان را می دیدم ودیگر قادر به

 

تکان خوردن نبودم گلوله ها همه از بدنم عبور کرده بودندفقط یکی از گلوله

 

ها درست یک سانت مانده به قلبم مانده بود ولی ریه ها سوراخ سوراخ بود

 

وبه هیچ عنوان نمی توانستم حرفی یا صدایی از گلویم خارج کنم

 

 

هوا داشت تاریک می شد من هنوز در همان وضعیت روبروی شهرداری

 

اسلام آباد یکطرف ماشین ودوتن از برادران سپاه وبسیج هم یک طرف دیگر

 

ماشین افتاده بودیم البته دیگه ماشینی نبود وفقط اجساد ما سه نفربود که

 

آنجا افتاده بودیم بعد از چند ساعت دوباره سر وصدا شروع شد یا بعد از چند

 

ساعت من دوباره به هوش آمده بودم نمی دانم ولی همین را می دانم که

 

دوتن از برادران بسیج بالای سر من آمدند می گویم بسیج چون از لفظ

 

شهیددر موردمن استفاده کردند وبه دوستانشان گفتند که این سیّد است

 

ولی طفلک شهید شده من کاملاً می شنیدم به همین دلیل تمام قدرتم را

 

جمع کردم که یک صدایی از گلویم بیرون دهم وبه آنهابفهمانم که من زنده ام

 

امّا به دلیل سوراخ هایی که در ریه ام پدید آمده بود نمیتوانستم وخروج هوا از

 

سوراخهای ریه اجازه نمی داد ودر نتیجه تلاش من بی حاصل بود

 

ولی به احترام سیادت وعمامه ام برادران بسیجی وسپاه مرا به یک پیکان

 

وانت انتقال دادند وبه طرف کرمانشاه راهی کردند تمام حرفهایشان را می

 

شنیدم امّا قادر به هیچگونه واکنشی نبودم ودائم هم به یکدیگر می گفتند آ

 

قاسید راشهید کرده اند فقط می گفتند سیّد چون هیچ کس درآنجامرا

 

نمی شناخت

 

در بین راه چند تا مجروح وشهید دیگر هم به ما اضافه شد وجالب که همه را

 

بر روی سینه ی من انداختند قدری که گذشت یک برادری که ظاهراً از ناحیه

 

ی دست مجروح بوده سوار می شود وعمامه ی من برایش جلب توجه می

 

کند به آن برادران دیگر می گوید سیّد است گناه دارد کمک کنیداز اون زیر

 

بیاریمش بالا ودوباره جان به کالبد من آوردند البته اینها همه لطف خداوند بوده

 

است وخانم حضرت فاطمه ی زهرا (سلام الله علیه) که عمامه ی این حقیر

 

درآن تاریکی وآن اوضاع واحوال باید به چشم آن برادر مجروح بیاید

 

من میخواستم هر طور که شده یک واکنشی از خودم نشان بدهم تا برادران

 

متوجه بشوند زنده ام ومرا به یک بیمارستان یا اورژانسهای صحرایی ببرند

 

واینقدر مرا به همراه خودشان نچرخانند که صدایی به گوشم خورد که آ

 

قاسیّد تکان خورد این بنده خدا زنده است حالا دیگر به ماهی دشت رسیده

 

بودیم وچون همه ی مردم میخواستند از همین راه به کرمانشاه بروند راه

 

بسته شده بود وترافیک عجیبی براه افتاده بود

 

از همان جا آن برادر مجروحمان با یکی از برادران بسیجی مرا به بیمارستان

 

ماهی دشت بردند وبعد از یک ساعت که کارهای اولّیه را انجام دادند حدوداْ

 

ساعت چهار صبح مرا به کرمانشاه اعزام کردند در بیمارستان کرمانشاه مرا

 

اوّل به اورژانس بردند دکتر در اورژانس پرسید همراه این مجروح کیست

 

هیچکس جواب نداد چون کسی نبود

 

دکتر ادامه داد وگفت :وضعش خرابه فکر نکنم

 

زنده بمونه ولی بخاطر اینکه اولاد پیغمبر ه ببریمش اتاق عمل شاید عمرش

 

به دنیا بود

 

امّا فرم اتاق عمل را کی امضا کنه .

 

تا قسمت بعد خدا نگهدار

 

قسمت بعدی را از دست ندهید اتفاقات قسمت بعدی معنوی ترند

 

یاعلی


نوشته شده در شنبه 91/5/28ساعت 2:29 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ