سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الف - دزفول

 

مردم ایران شما را می شناسند، اما دوست داریم شرح مختصری از زندگی تان را از زبان خودتان بشنویم.

بسم الله الرحمن الرحیم.

نام کوچک من علی است و نام خانوادگی ام صیاد شیرازی و نام پدرم«زیاد». البته چون ما از تیره ی عشایر هستیم، قبلا به ایشان «زیادخان» می گفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتا تیره ی عشایر ما مربوط به تیره ی«اخت افشار» است که در سرزمینی بین فارس و کرمان امتداد دارد. پدر من در 12 سالگی به همراه برادرانش به درگز کوچ می کنند. همان جا ازدواج می کند و من نیز در همان جا متولد می شوم. تا سه-چهار سالگی من در مشهد بودم، اما پدرم به واسطه ی این که ژاندارم بود، از درگز به مشهد، رفت و آمد می کرد تا این که به گرگان منتقل شد و در همین شهر، تحصیلات ابتدایی را تمام کردم. بعد به شاهرود رفتیم و از آن جا به آمل و گنبد و از گنبد دوباره برگشتیم گرگان. در سال1323 متولد شدم. دو خواهر و شش برادر بودیم که یک برادرمان در جوانی به رحمت خدا رفت.

-تیمسار! خیلی دوست دارم خاطره ای از دوران کودکی تان بشنوم. چیزی در ذهنتان هست؟

-بله، داستانی یادم هست که به عنوان یکی از مصادیق بارز مقررات زیبای الهی است و مربوط به زمانی می شود که من هشت-نه ساله بودم.

تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او کوچک تر از من بود و یک مقدار شر و با بچه ای دیگر، رفته بود به باغ مردم-.

من به قصد این که او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفته اند بالای درخت و میوه می خورند. حقیقتش یک هوس شیطانی وسوسه ام کرد، منتهی یک جنگی در درون من بر پا شد که :«تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چه طور شده که می خواهی مثل آن ها بالای درخت بروی؟!» این جنگ تا آن جا ادامه پیدا کرد که آن هوس بر من و آن عقل و منطقی که رنگ معنوی داشت، حاکم شد.

در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار که رسیدم، دیدم که ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تکان می دهد. خیلی وحشتناک بود. آن قدر که از ترس خودم را پرت کردم پایین. دمپایی هایم را در آوردم و به سرعت دویدم سمت منزل. طوری هم می رفتم که انگار مار دنبالم می کند. قدری که رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچ وقت یادم نمی رود، همان جا شروع کردم به محاکمه کردن خودم.

می گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده که بروی جلو کار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا می خواستی خودت هم همین کار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزدیک بود تو را نیش بزند.»

و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و این، برایم درس شد.

-خاطره ی شیرین و در عین حال عبرت آموزی بود. بفرمائید درس و مدرسه را چه کار کردید؟

-تا قبل از دوران متوسطه و بعد از آن را در رشته ی ریاضی و در گرگان درس خواندم. همیشه جزء نفرات اول بودم. هیچ کمکی هم نداشتم، اما خداوند مقدر کرد که من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم. این طور تشخیص دادم که برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه را فراهم کنم.

-منظورتان دانشکده ی افسری است؟

-مسیر فکر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فکر می کردم. هر چند دیگران مرا نهی می کردند که تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.

-طوری که پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشکلی پیش آمده بود. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد که شما به دانشگاه رفتن فکر می کردید؟

-بله همین طور است. در تهران، دژبان ها، پدرم را دستگیر می کنند، سرش را می تراشند و باز داشتش می کنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش می کنند. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد. من ناچار بودم خودم را به یک شکلی اداره کنم. تدریس ریاضیات می کردم و همین، برایم ذخیره ای بود.

در همین اثنا در دانشکده ی افسری، جزء نفرات اول قبولی شدم و مدت سه سال درس خواندم.

-دانشکده ی افسری را چه طور جایی دیدید؟ با روحیات مذهبی شما سازگار بود؟

-دانشکده ی افسری، فضایی بسیار پاک بود. حتی من الان هم با آن جا ارتباط درسی دارم، می بینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلای که آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود که در متن برنامه ها قرار نداشت و در حاشیه بود. کسی هم با حاشیه کاری نداشت. من بهترین روزه های مبارک را در دانشکده گرفتم. در گروهان مان موقعیت خاصی پیدا کردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم.

-در جایی گفته اید در زمان دانشجویی، وضعیتی را به وجود آوردید که همه تشویق به روزه گرفتن شدند. موضوع چه بود؟

-تعدادی از سربازها روزه می گرفتند و عده ی دیگری نه. برای این که نگهبان، روزه بگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحت شان را مشخص کرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده که این نمودار را دید، با گستاخی آن را کنار انداخت و گفت: «امسال کسی روزه نمی گیرد.» تا این را گفت، خشمی درونی در من به وجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود که بعد از سه سال زحمت کشیدن، بیرونم می کنند.با تمسخر نگاهش کردم . گفتم:« مگر می شود روزه نگیرند و فریضه ی الهی را انجام ندهند؟!» گفت:«حالا می بینی که می شود.» من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر کردم.

همه ی آن هایی که نمی خواستند روزه بکیرند، گفتند:« ما می خواهیم روزه بگیریم.» و به یک باره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی کرد و گفت:« همین خدمت شبانه روزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف کند. با شکم گرسنه نمی شود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال کسی روزه نمی گیرد و من دستور داده ام جیره ی گروهان ما را در سحری قطع کنند.»

این خبر به گروهان های دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا این که همین فرمانده با حالتی تمسخر آمیز آمد سخنرانی کرد و گفت :« من می خواستم ببینم کدام دانشجو روزه می گیرد و کدام یکی نمی گیرد.» و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض کرد.

-تا قبل از این که وارد خدمت در رسته ی توپخانه بشوید، آموزش دیگری هم دیدید؟

-چرا. دوره ی رنجری و چتر بازی را گذرانده ام. در این دوره، نفر دوم شدم. البته نفر اول به واسطه ی آن که یکی از اقوامش جزو اساتید بود، نمرات او را طوری داده بودند که اول بشود، ولی من اعتراضی نداشتم.

-و وارد خدمت در رسته ی توپخانه شدید!

-دوره ی توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درس های بچه ها رسیدگی می کردم. البته هنوز مجرد بودم. تا این که دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آن جا جزو افسران شاخص شده بودم. این ها را که می گویم، به خاطر آن است که خداوند داشت ما را آماده می کرد تا به کارآیی بالاتری برسیم.

-تیمسار، اگر موافقید کمی راجع به ازدواج تان با خانم عفت شجاع بگوئید.

-خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستان های مختلفی که بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر کس معرفی می شد، همان وضع ظاهرش را که می دیدم، احساس می کردم نمی توانم با او زندگی کنم. پیش از این ها پدر و مادرم هر چه پیشنهاد می کردند، رد می کردم تا این که زمینه ی خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دختر عمویم هست و من آن چه در ظاهر ایشان می دیدم حجاب بود و احساس می کردم می توانم به چنین فردی اعتماد کنم و این طور شد که با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم.

-ظاهرا در همین مقطع است که برای آموزش به آمریکا اعزام می شوید.

-بله، در سال 1352 بود که کنکور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آن که مدتی از کتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یک دوره ی فشرده به تهران رفتم که مربی این کلاس ها آمریکایی ها بودند.در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریکا اعزامم کردند؛ دوره ی تخصصی هواسنجی بالستیک که مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود که نامه ای از پدرم به دستم رسید که در آن نوشته بود:« پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم-اکنون او ازدواج کرده و واقعا مایه ی افتخارم است-من این دوره را با رتبه ی ممتاز گذراندم، طوری که تمام روزنامه های مرکز توپخانه، این خبر را پخش کردند.

چند وقت بعد، فرمانده ی نیروی زمینی، غلامحسین اویسی معدوم، دعوتم کرد؛ تبریک گفت و بعد هم دستور داد تا من از اسلام آباد غرب به اصفهان منتقل شوم و آن جا مربی باشم.

-و آمدیم اصفهان.

از همان روز ورودمان به اصفهان، برکات ظاهر شد. مومنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشکده ی توپخانه –که آن قدر تراکم استاد بود-برایم سر و دست می شکستند.

برای طلبه های حوزه ی علمیه، آموزش زبان انگلیسی می گذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی می دیدم. به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.

-نمونه ای از این برکات خداوند در ذهنتان هست؟

-عراق در مرز تحرکاتی کرده بود و سپهبد یوسفی-فرمانده لشکر تبریز-مامور شده بود تا قرارگاهی تاکتیکی در کردستان ایجاد کند. او من را- که ستوان یک بودم-با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب کرد. من شده بودم آجودان عملیاتی اش آن روزها نمی دانستم که روزی فرمانده ی عملیات غرب کشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود. و در اصفهان بود که اولین هسته ی تشکیلات ما به صورت مخفی شکل گرفت و من با شهیدان«کلاهدوز» و «اقارب پرست» آشنا شدم.

-دوره ی دوم زندگی شما، یعنی دوران بعد از پیروزی انقلاب هم بسیار حماسی و شنیدنی است. آن قدر که باید ساعت های متمادی بنشینیم و فیض ببریم.

-به اجمال می گویم: سه روز قبل از پیروزی انقلاب، بازداشت، اما با پیروزی انقلاب آزاد شدم و به دنیای نورانی خدمت در ارتش اسلام وارد شدم. همان روزها، ضد انقلاب توطئه ی سنگینی را آغاز کرده بود. پنجاه و نه نفر پاسدار اصفهانی را در جاده ی سردشت-بانه به شهادت رسانده بودند. من همراه برادرم«سردار صفوی» و در معیت«دکتر چمران» وارد سردشت شدیم. هفده روز طول کشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد کنیم. شهر سنندج در تصرف ضد انقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان،سقز و بانه هم دست ضد انقلاب بودند که در کمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.با اعطای دو درجه ی موقت، به عنوان فرمانده ی عملیات غرب کشور منصوب شدم. اما به موجب سعایت هایی که علیه من شد، توسط بنی صدر، از این مسئوولیت عزم شدم. دو درجه ام را نیز گرفتند. با فرار بنی صدر و انتخاب رئیس جمهور جدید(شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجددا ماموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال کنم که در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوکان را هم آزاد کنیم. در هفتم مهرماه سال شصت، از سوی امام امت به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش انتخاب شدم. در مدت پنج سال انجام وظیفه در این مسئوولیت، در عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، و ده ها نبرد دیگر شرکت داشتم تا این که از این پست استعفا کردم و بدون وقفه و بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شدم که تا پایان جنگ ادامه داشت.

-و بعد هم در ستاد کل نیروهای مسلح مشغول به خدمت شدید.

-درخواست ستاد کل بود. رهبر معظم انقلاب هم موافقت فرمودند و من به عنوان معاونت بازرسی ستاد کل منصوب شدم و بالاخره با حفظ سمت، چهار سالی است که جانشین رئیس ستاد کل نیز هستم.

-یکی از کارهای مهم و اساسی شما که شاید بتوان گفت ارزشی فراتر از حضور در صحنه های نبرد دارد، تشکیل هیئت معارف جنگ است. کمی درباره ی این هیئت توضیح دهید.

-یک سال و نیم قبل بود که دانشکده ی افسری ارتش از من دعوت کرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشکده بروم.چند جمله ای که راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس کردم باید مجموعه ای را در این زمینه فعال کرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم که ایشان من را به انجام این کار ترغیب نمودند. سازمانی راتشکیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش کردستان و جبهه های جنوب تقسیم کردیم. که در هر مرحله، همرزمانی را که در آن مناطق حضور داشتند، دعوت می کنیم و سپس به صورت کاروانی عازم مناطق عملیاتی می شویم. این یک حرکت پژوهشی-آموزشی است که هنوز ادامه دارد

-من خیلی مایلم سخن پایانی شما را درباره ی همرزمان شهیدتان-محمود کاوه-بشنوم. موافقید؟

-با اطمینان می گویم که شهید عزیز کاوه-که افتخار همرزمی نزدیک با او را دارم-از اسوه های مجاهدین فی سبیل ا... است. در هر عملیاتی که انجام می شد، ابتکار عمل را به دست می گرفت؛ آن هم ابتکاری که مخصوص به خودش بود. در صحنه ی نبرد بود و راست و چپ، جلو و عقب را زیر نظر داشت و من هیچ کس را در جنگ ندیدم که مثل او ابتکار عمل داشته باشد. مدیریت و فرماندهی کاوه و حضورش در صحنه ی نبرد، آن قدر پر معنی بود که به راحتی می شد این را تشخیص داد. بچه های لشکر ویژه ی شهدا هم بسیار فداکار بودند. بارها از نزدیک شاهد فداکاری شان در عملیات های مختلف و خصوصا عملیات قادر بودم. وقتی قرار شد این عملیات را انجام دهیم، عمده ی مسئوولیت به ارتش واگذار شد. عده ای معتقد بودند که فقط ارتش این عملیات را انجام دهد. اما من معتقد بودم که باید ارتش و سپاه کنار هم باشند. در جلسه ای که در قرارگاه و در حضور آقای هاشمی رفسنجانی تشکیل شد، گفتم:«زمانی عملیات می کنیم که سه لشکر سپاه هم بیایند با ما همکاری کنند.» ایشان، موافقت کرده و حتی انتخاب یگان ها را هم به عهده ی خودم گذاشتند.

من هم لشکرهای امام حسین(ع)، نجف اشرف و ویژه ی شهدا را انتخاب کردم. در ادامه ی عملیات، کار به جایی رسید که به اصطلاح قفل شد و می طلبید که با رشادت و فداکاری، مقاومت دشمن شکسته شود. خبر رسید که کاوه، گردانی را آماده کرده تا به قلب دشمن بزند. گرچه موفقیت آن ها می توانست وضعیت عملیات را تغییر دهد، اما کار بسیار خطرناکی بود. نمی توانستم شاهد رفتن او در دل آتش باشم. به عنوان فرمانده ی عملیات از او خواستم تا به قرارگاه بیاید. وقتی آمد، گفتم:«شنیدم می خواهی دست به چنین کار خطرناکی بزنی.» گفت:«بله» گفتم:«خب این را من باید تصویب کنم و من هم نمی توانم شاهد باشم که شما با این همه شایستگی، ریسک کنید.» بسیار پافشاری می کرد تا بتواند متقاعدم کند که به او اجازه بدهم. وقتی مقاومت او را دیدم جسارت کردم و گفتم:«آقای کاوه! ، حواست باشد که این جا من فرمانده ام و تا این را تصویب نکرده ام، شما نباید انجامش بدهی.

کاوه با همه ی شایستگی و تجربه، باید حفظ شود.» این اولین باری بود که یک چنین دستوری به کاوه می دادم. خب میدان جنگ بود، جای تعارف که نبود. تا این را گفتم، دیدم با آن تشرعی که به دین داشت، چنان متواضعانه با من برخورد کرد که من شرمنده شدم. البته بعدها از او معذرت خواستم که ببخشید این طور با الت تحکم دستور دادم، چون دیدم زیر بار نمی رفتی. ایشان در این عملیات فداکاری کرد، اما برای ما مشکلی پیش آمد که نتوانستیم به موفقیتی که مد نظرمان بود برسیم.

روحش شاد ویادش گرامی باد


نوشته شده در پنج شنبه 94/1/20ساعت 12:35 صبح توسط حسن راثی| نظرات ( ) |

تبدیل تاریخ